ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

فجر

به هر حال هر حکومتی،
ولو جمهوری اسلامی باشد،
ولو پایه و اساس و فلسفه اش قوی و محکم باشه،

میتونه دچار انحراف بشه.
میتونه منابع فساد سیاسی و اداری در آن شکل بگیره.
و اصلا طبیعیه.
اصلا مگر حکومتی وجود داشته که اینطور نباشد (حکومت امام علی را البته نمیدانم در بدنه چطور بوده. شاید اینطور نبوده)

پس چه کار باید کرد؟
راه خیلی ساده است و البته خیلی سخت.
انقلاب بایستی در مقطع های گوناگون زنده شود،
بایستی انقلاب های کوچک و پسا انقلاب ها دائم شکل بگیرد.
این به این معنی نیست که همه چیز رفرش شود و در امنیت اختلال  ایجاد کرد.
بیانش کمی برایم سخت است.
یکی که داره بی قانونی میکنه، فساد میکنه، پول روی پول میذاره؛
اگر ببیند کسی کاریش نداره هم بیشتر این کار را میکنه و هم فسادش را به جاهای دیگر گسترش میده؛
و کم کم همه چی رو آلوده میکنه،
و دیگه ایستادن جلویش را ناممکن میکنه.

اینجا مردم باید دوباره خوی انقلابی از خودشون نشون بدن و تا اصلاحی صورت نگرفته مقاومت کنند و خانه هاشون نروند، قلم هایشان را زمین نگذارند و دوربینهایشان را خاموش نکنند.
راستش از خیلی از این مردمی که ژست اعتراض به خودشون میگرند و کمی فکر پشت حرفشون نیست، غصه ام میگیرد. درکشان میکنم ولی ای کاش کمی عمیق تر میدیدند ...


بعضی از جمله ها انقدر صادقانه است که وقتی میشنوم خیلی در دلم می‌نشیند؛ مثل این یکی که امروز روی یک بیلبورد دیدم:

آنهایی که خواب آمریکا را می‌بینند، خدا بیدارشان کند...
[خمینی کبیر]

۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۹ ۱ نظر
بوتیمار ...

دختر

به همین سادگی خیلی خوب است
و هرکسی بعد از آن خواست ادایش را در بیاورد،
ناموفق بود.
حتی همین حالا که خودش میخواهد یک ورژن مدرن تر از آن بسازد.

قصه ساده ی فیلم که غیرخطی هم شده از پس روایت خود بر نمی آید تنها به یک دلیل
و آن هم اشتباه در انتخاب بازیگران است.
بازیگرانی که اصلا نتوانستند فضاسازی کنند با بازی های زیرپوستی شان.
نه اصلانی، نه زارعی و نه دخترها.

تکلیف کارگردان هم با خودش مشخص نیست. قاب بندی ها و ریتم کار غیر یک دست است. حتی موسیقی هم نمی داند میخواهد چکار کند؛
هر نوع سازی می زند، تلفیقی می شود، دیر شروع می شود، یکدفعه بالا می رود و زود تمام می شود. نماهای هوایی روی نرو است. و خیلی از سکانس ها زائد است.‌(مثل صحنه خرید ماهی)

میرکریمی کارگردان جزئیات است ولی هیچ چیز جزئی نمی بینیم. برف می بارد در حالی که هوا آفتابی است. دیالوگ ها سطحی اند و ...
تعلیق های کار در حد تعلیق های تلویزیونی است و هیچ نوآوری در آن وجود ندارد.

لایه زیری وجود ندارد و کار خیلی سطحی می ماند هرچند میخواهد درباره تنهایی حرف جدی بزند. اخبار هسته ای که باید خاموش شود و ظرف غذایی که باید برگشت و آن را برداشت نهایت حرف های جنبی کار است.
آّهنگ قدیمی محسن یگانه که در تیتراژ هم تکرار شده دیگر حجت را برای یک فیلم معمولی بودن تمام می کند.

فیلم،‌ فیلم بدی نیست و نسبت به خیلی از خزعبلات دیگر امسال فیلم تر است ولی یک سقوط جدی برای سید رضا است؛ طوری که به خودم می قبولونم که این کار فردی دیگر است و به اسم او خورده است. (خیلی هم بعید نیست) 

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۵ ۳ نظر
بوتیمار ...

خانم

امشب حدود ساعت نه از پارکینگ محل کارم اومدم بیرون که دیدم خیابان بسته شده و کلی ترافیکه.
ماشین را روی پل گذاشتم و رفتم سرخیابان ببینم موضوع چیه.

سر خیابان یک سینما هست که این شب ها مردمی که برای دیدن فیلم های جشنواره می روند هرجایی میتونن پارک میکنند.
یک اتوبوس واحد که میخواسته بپیچد و از خیابان خارج شود بین ماشین های پارک کرده گیر کرده بود.
بعد جالب بود مسافرها به راننده می توپیدند و راننده به بقیه و اعتراض ماشین های عقبی با بوق.
یکی میگفت آقا یک ذره بمالونی رده و یکی دیگه یه ایده دیگه می داد.

خلاصه به جمع بندی رسیدند ده نفری ماشین رو بلند کنند و کمی بکشند اینور.
منم که داشتم نگاه میکردم بهم گفتند بدو بیا کمک کن.
من گفتم این ماشینه شماره گذاشته چه کاریه خب!!
و همه گفتند که نه بابا بیا کمک. هیچی دیگه ما هم رفتیم کمک ولی یک ذره هم جابجا نشد.
بعد گوشی رو درآوردم و رنگ زدم:

یک خانم بود که یواش صحبت میکرد چون داشت فیلم میدید. گفتم خانم بی زحمت لطف کنید تشریف بیارید ماشین رو جابجا کنید. کل خیابون بسته شده به خاطر شما.

زود آمد و مشکل حل شد؛ ولی هم اون فیلمه زهرش شد و هم ماشینش کمی خط خطی شد.

---

یک ایده اینه که کامنت این مطلب را ببندم و شماره اون خانم را بذارم تا نکات لازم را خودتون بهش بگید ولی حیف که اسلام دستمون رو بسته :)

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۷ ۵ نظر
بوتیمار ...

انتقاد

تجربه باعث میشه
به جای پافشاری روی حرف و تصمیم خودت
مقابل انتقاد نرمش به خرج بدی.

هرچند این فرمول همیشه جواب نمیده...

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۶ ۳ نظر
بوتیمار ...

عصبانی

معمولا هر آدمی موقع عصبانی شدن
یک کار بخصوصی انجام می‌دهد:
یکی سکوت می‌کند،
یکی فریاد می‌زند
و یکی ...


من خیلی خوب نمی‌تونم عصبانیتم را بروز بدم؛
عین آذرخش در مالاریا.
خیلی اوقات به خاطر همین قضیه مسخره شدم.

اگر اون موقع چیز خوردنی کنار دستم باشد سعی میکنم تا میتونم بخورم.
چندبار شده انقدر عصبانی بودم 
رفتم یک کیلو پرتقال خونی یا موز خریدم و خوردم.
یا ساندویچ و سمبوسه
یا ساقه طلایی. (این یکی خیلی جواب می دهد)

یک بار سر صحنه عصبانی شدم و بعد متوجه شدم کل موزی که بچه های تدارکات آورده بودند را خوردم.
به هر حال روش خوبی است...
ولی مواظب باشید چاق نشوید.

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۹ ۹ نظر
بوتیمار ...

خشم و هیاهو

مجموعه ای از عکس های زیبا ...
حیف این پختگی در قاب بندی نیست که قصه درست و درمان نگوید برایمان :(

یک اصل در ترکیب بندی سینما وجود دارد که در ایران کمتر از آن استفاده می شود
و آن جداسازی است که 
خیلی خوب از آن استفاده شده بود.

سبک نورپردازی لولایت هم خوب استفاده شده بود و ادا بازی نبود.

فقط یک سوال:
در ادبیات داستانی داریم که یک واقعه واحد را دو نفر، به صورت کاملا متضاد و متناقض روایت کنند و تهش هم نشه نتیجه گرفت کدام روایت درست‌تر بوده؟
۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۲ نظر
بوتیمار ...

مالاریا

وقتی یک فیلم دوست داشتنی میشه
دیگه حرف زدن راجع به اون خیلی سخت میشه
نه میتونی بگی فیلم خوبی بود و نه فیلم بدی بود
فقط فیلمی بود که دوست داشتی نگاهش کنی و به شخصیت هایش نزدیک بشوی.

روایت فیلم بر مبنای موبایل ایده جالبی است، آن هم در عصری که تلفن همراه یک رکن است
و اکثر مردم واقعیت های زندگی شان را از دریچه آن می بینند
چقدر این مفهوم روی فیلم سوار شده بود و چقدر خوب پردازش شده بود.

قصه یک رکن است. فیلمی که قصه قوی داشته باشد را خوب هم نسازی خوب در می آید
ولی درآوردن یک قصه ضعیف کار هرکسی نیست.
پاشنه آشیل کار همین نداشتن قصه ای قوی است؛
اگرچه شهبازی انقدر استاد است و انقدر کارگردانی سیالی میکند که این نقص را پوشش میدهد.

فضاسازی، شخصیت پردازی و پیرنگ ها از دنیای واقع فاصله می گیرند و عملا دنیایی فانتزی را خلق میکند؛
دنیایی که به نظر توانسته خودش را بسازد. هزچند پیرنگ ها قوی نیستند اما قابل موشکافی هم نیستند.
بازی ها یک جنس خاص یکدست دارند. کوچکترین بزرگنمایی در بازی ها نمی شود و آدم ها همانند آنچه در واقعیت رفتار میکنند هستند:
به آماتوری یک فیلم اولی و به حرفه ای بودن یک برنده اسکار

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۱ ۳ نظر
بوتیمار ...

لانتوری

اولین کاری که بعد از دیدن این فیلم کردم
دیدن مجدد فیلم کلوزآپ کیارستمی بود.
کلوزآپ انقدر خوبه که الان دوست دارم به جای لانتوری از کلوزآپ بنویسم؛
ولی خب یک وقت دیگر در موردش مینویسم.
(شباهت شیوه روایی این دو فیلم)

اولین سوال این است که اصلا لانتوری یک فیلم است؟
و اگر پاسخ مثبت است از کدام قابلیت سینما استفاده کرده است؟
و اگر تصویر و بیان تصویری را یکی از عناصر اصلی سینما بدانیم، چه دستاوردی داشته است؟

تکلیف فیلمساز با موضوعش معلوم نیست. او میخواهد در مورد بخشش صحبت کند ولی ضعیف صحبت میکند؛
انقدر ضعیف که آخر فیلم باز کپشن می نویسد و ما را مجبور میکند که فکر کنیم: آره، ما یک فیلم در مورد بخشش دیدیم.
او میخواهد به همه چیز نوک بزند و  به فراخور زمان در هرجای قصه اش این کار را میکند و همین باعث می شود کارش از ضعیف به خیلی ضعیف برسد.
باور کنید بخشش اینقدر مساله مهم و بزرگ و عمیقی هست که حین آن لازم نباشد در مورد یک عشق الکی مسخره، عذاب وجدان مجری قصاص، نگرش چهار پنچ قشر مختلف نسبت به اجتماع و ...‌، تناقض رفتاری جامعه، روزنامه نگاری، سیاست و ... حرف بزنی.
خب سرمان درد میگیرد انقدر حرف میزنی. صد و بیست دقیقه صحبت پشت صحبت، دیالوگ پشت دیالوگ و تازه جاهایی که سکوت است هم با آن موسیقی مسخره فالش پر میکنی!!

هیچ اشکالی ندارد که در سینما از یک شیوه جدید روایت استفاده شود و اصلا خوب است و کار را جذاب میکند. اما باید برای شیوه روایت دلیل داشت، منطق داشت. این همه تلاش سینما برای دستیابی به شیوه روایی بیهوده نبوده است، دلیل داشته. دلیلش مخاطب است. مخاطب خیلی مهم است و تو این حق را نداری کاری کنی که او به خاطر چرق چرق های بیخودی که از آن استفاده می کنی دیگر به سینما نیاید.

فکر کنم در زمانه ای باشیم که کسی از این که یکی خیلی احمقانه عاشق کسی شود تعجب کند. حالا شما بیست بار به شخصیت اصلی فیلمت بگو بگه: عاشقتم!!
خب باور نمیکنیم. نشانمان بده که عاشقشه. نگو نشان بده...

سینما دنبال تحقق اهدفی است که یکی از آنها حرف زدن در مورد چیزهایی است که نمیشود در یک سخنرانی یا کتاب ارائه داد. یک چیز درونی و اینکه یکی بخواهد چیزهای حال بهم زدنی را نشانمان دهد که قطعا تجربه دیدن آن تلخ است نقطه مقابل این هدف است.
حالا یک زمانی میگویی به خاطر مثلا عمق دادن به تلخی یک کار آن را نشان دهی؛ این اشکال ندارد ولی باید، باید در رسیدن به آن موفق باشی وگرنه نشان دادن سلاخی و امعا و احشا که کاری ندارد.
مثلا پازولینی در این کار موفق است یا حتی در درجه های پایین تر هم، سری فیلمهای اره موفق است چون برای نشان دادن دلیل قوی دارند.

۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۵ ۲ نظر
بوتیمار ...

بادیگارد

ابراهیم حاتمی یکی از کسانی هست که سینما را فهمیده ولی نه خیلی خوب
و خب این یعنی از خیلی ها که فکر می کنند سینما رو فهمیدن جلوتره.
( فهم سینما مفهومی ماورای ادراک عقلی دارد و بیشتر به کار بستن و تجربه عملی آن مد نظر است و نه دانش نظری)
از اینکه در هر فیلمش پیشرفت و رشدش رو میبینم ذوق میکنم.
او قصه اش را میگوید، جذاب هم میگوید ولی لکنت دارد. چرا؟ چون میخواهد خیلی بگوید و خودش را تخلیه کند.
این باعث میشود ابراهیم حاتمی کیا را ببینیم و نه فیلمش را. عصبانیتش را ببینیم و نه فهمش را و این در حالیست که او هم فهم دارد و هم فیلم.
از همه اینها که بگذریم بادیگارد فیلم خوبیست چون آدم ها در آن هدف دارند، برایشان سوال پیش می آید و به دنبال جواب اند. خوشبختانه کارگردان جواب را دو دستی در اختیار مخاطب قرار نمیدهد و برایش شعور قائل میشود. دو راهی ها را نشان میدهد. آنها که کارشان در دنیا قضاوت است قضاوت میکنند و آنها که دنبال فهمیدن هستند فکر میکنند؛
فکر میکنند که بالاخره باید محافظ باشند یا بادیگارد؟ این سوال جدی فیلم است و دائما هم تاکید میکند که این دوتا فرق دارند. این سوال را برای تک تک شخصیت ها مطرح میکند.
پاسخش هم روشن است؛ او ارزشی برای یک بادیگارد قائل نیست و این از گفتمان و جهان بینی او ناشی میشود و چقدر من این نگاه را میپسندم.
سوالش از این بابت مهم است که مساله تک تک افراد جامعه است و فیلمش به خاطر این خوب است که میخواهد این سوْال را در تک تک افراد زنده کند.

اما چه چیزی برای او لکنت می آورد و از تأثیر خودش بر مخاطب می کاهد؟!
اولین چیز نداشتن بیان تصویری است. این از قاب بندی ها تا انتخاب بازیگر و لوکیشن و لباس مشهود است. حتی تدوین و موسیقی هم او را تنها میگذارند و اصلا صداگذار کار او وا خراب میکند.
دومین چیز وارد کردن حب و بغض و پررنگ شدن جریانات سیاسی متبوعش در فیلم است.
این حتی جلوی جهانی شدن فیلم را میگیرد
اما قصه و فیلمنامه به قدری خوب و جذاب است که باعث میشود این ضعف ها حداقل برای عموم محسوس نشود.

به هرحال توصیه میکنم این فیلم را ببینید و حتی دو بار ببینید. 


۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۶ ۲ نظر
بوتیمار ...

سریال

خیلی سریالی نیستم؛
نه ایرانی و نه خارجی،

اما
یک سریالی رو شبها دنبال میکنم به نام پشت بام تهران.

دیالوگ نویسی و کلا نگارش گفتگو برای خودش یک دنیایی داره که واقعا بی نظیره اگه باهاش آشنا باشید.
دیالوگ های این سریال در نوع خودش و البته در ایران واقعا عالیه.
هرچند شاید هیچ آدمی را دور و برمان پیدا نکنیم که اینطوری با هم صحبت کنند اما این یک فیلمه و خودش دنیای خودش رو میسازه (این هم یکی از ویژگی های بارز سینما است)
و به نظرم به شدت در ساختن دنیایی که همه از هم طلب دارند و با هم دعوا دارند بی نظیره.
پاس ها و ارجاع های دیالوگی بین قسمت های مختلف و استفاده از ایهام و استعاره های مختلف مهمترین خصوصیات دیالوگ هاست.
قصه هم خیلی خوب جلو میره،
هم خط سیر کلی و هم خرده پیرنگ های کاملا بدیع و نو.
و از همه مهمتر شخصیت هاست که قشنگ تعریف شده و کمتر متناقض میشوند.

تا اینجا بیشتر نتیجه کار سعید نعمت الله بود.

اما در مورد کارگردانی فقط به دو تا موضوع جدیدی که توی کار لحاظ شده اشاره می کنم:
یکی نزدیک شدن به سینما و بیان تصویری و بعضا استفاده از نمادگرایی برای پیشبرد قصه است
و دومی که خیلی من را سر ذوق آورد و احتمال داره ئیشنهاد تدوینگر باشه
استفاده درست و به جا از مونو کروم ها است.
حقیقتا من فکر میکردم دوران مونو کرومی تمام شده و فقط برای ارلی سینماست
ولی دیدم چقدر میشه باهاش کار کرد، احساس خلق کرد، شخصیت پردازی کرد و ...
اینجاست که با پوست و خون درک کردم که سینما چقدر قابلیت بکر و دست نخورده داره هنوز برخلاف پیشرفت تکنولوژیکش!

---

نمدونم چرا اینا رو اینجا نوشتم. شاید فقط برای اینکه ادای دین کنم به این سریال

۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۰ ۶ نظر
بوتیمار ...

ابد و یک روز

فرض کنید ده نفر رو به دیدن یک فیلم در جشنواره دعوت کنید و بعد بگی همه 
ساعت یک ربع به هشت میدان ولیعصر باشند
و تو تازه ساعت هشت از پردیس کوروش راه بیافتی!!
و همه بلیت ها هم دست تو باشه!!!
هیچی دیگه، با یک تلفن به مدیریت همه رو میفرستی داخل.


اما فیلم؛
با اینکه شهرام مکری سرکلاس خیلی از فیلم تعربف کرد و گفت اِلِ بِلِ جینبلِ؛
خیلی فیلم ساده، غیر عمیق، کلیشه‌ای و تکراری‌ای بود و کاملا اثرات یک فیلم اولی توش نمود داشت.
عین نه نفر دیگر هم اذعان داشتند نیم ساعتی از فیلم هم که نبودم آش دهان سوزی نبوده.
با این حال احتمالا جز فیلم هایی بشه که خیلی مورد توجه قرار خواهد گرفت...
تنها چیزی که شاید پای کار نگه‌ات میداره بازی پیمان معادی و نوید محمدزاده است اون هم با شوخی های لفظی تکراری

وجه تسمیه فیلم هم واقعا مسخره بود.

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۹ ۱ نظر
بوتیمار ...

خوب ۲

چقدر بعضی ها
خانوم هستند و چقدر بعضی ها آقان
یعنی هیچ درجه ای ناخالصی و خرده شیشه نمی بینی درشان.
فهمیدنش زیاد سخت هم نیست؛
آدم هی دوست داره بگه تو چرا انقدر خوبی؟!
۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۱۲ نظر
بوتیمار ...

ضعیف

بعضی از پسرها یا دخترها آنقدر ضعیف هستند
که به محض اینکه در یک رابطه شکست می‌خورند؛
از تنهایی‌شان، از غرورشان، از لج‌شان؛
نمی‌دانم از چه‌شان؛
در یک رابطه‌ی بی‌محاباتر، بچگانه‌تر و احمقانه‌تر فرو می‌روند،
غافل از اینکه این رابطه ناپایدارتر از آنچه قبلا تجربه کرده‌اند، است.

شاید مثل کسی که در یک باتلاق گیر کرده است...
۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۰ ۲ نظر
بوتیمار ...

رابطه

گاهی خودخواهی در روابط بین آدم ها، قصه را تلخ می‌کند؛
و گاهی هم خیلی تلخ ...

شاید تلفن همراه و کاورش مثال خوبی باشد هرچند در مثل مناقشه نیست:
خریدن یک کاور چینی ارزان برای یک گوشی مدل بالا یا به عکسش. یعنی تو یک سطحی از خوبی یا بدی داری بعد توقع داری طرف مقابل هیچ ایرادی نداشته باشد و بهترین باشد.
یا از فلانی توقع داری فلان کار را انجام دهد ولی خودت اصلا به انجام اون کار فکر نمی‌کنی.
نمیگم همه چی بِده و بستون بشه، فقط از الکی هالو بودن بقیه و همان خودخواهیشان احساس خوبی ندارم... 

۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۹ ۹ نظر
بوتیمار ...

معجزه‌گر

فهمیدن، درد دارد.
هرچه عمیق‌تر باشد، دردناک‌تر است.
وقتی سوال ها و خواسته ها سطحی بشود؛
تنها یک معجزه‌گر می‌تواند ما را به خود بیاورد.
معجزه‌گری که اصلا دنیایش را نمی فهمیم،
و تازه اگر بفهمیم  هم قدرت قبول آن را نداریم.
چرا؟!
چون وابسته‌ایم.


چقدر این فیلم خوب است.
چجوری یکی میتونه فیلم به این خوبی بسازه؟!
پرورگارا ما را نیز چنین فدرتی عطا کن...



مشخصات فیلم
یک نسخه هندی از این کار وجود داره که واقعا چیپه!!



۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۵ ۳ نظر
بوتیمار ...

پارسا

بعد از مدت ها به احترام دوستی که اصرار داشت دوباره عکس‌هام رو در اینستاگرامم بذارم،
این کار را کردم و برایش نوشتم:


پارسای عزیز؛
بعضی از آدم ها از روی بزرگی شان میگن ما هیچی نمیدونیم ولی حقیقت اینه که من واقعا هیچی نفهمیدم؛ پس نمیتونم چیزی بهت یاد بدم.
فقط میتونم بهت بگم باید یجور دیگه به هستی نگاه کنی.
دوسال فعالیتم تو کانون فقط یک چیز ارزشمند و بزرگ برام داشت و اون تو بودی، پس طوری زندگی کن که خستگی ام از بین بره...
جالب اینه بدونی بدترین آفت این دو سال هم آشنا شدن با یک نفر دیگر بود. یعنی اطرافیانت میتونن بهترین و بدترین باشند.
با احترام- ....

عکس هم تقدیم میشه به خودت @parsazohreie


۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۲ ۱ نظر
بوتیمار ...

گریه

خیلی موقع ها
وقتی دارم با کسی صحبت کنم
انقدر که میخوام گریه کنم
و جلوش رو می گیرم؛
صدام به لرزه میافته.
احساس میکنم طرف هم کاملا میفهمه اینو ...

این اتفاق هیچ موقع در برخورد با یک آدم کله گنده نمیافته؛
فقط کافیه یا طرف بزرگ باشه یا حرفاش،
حتی اگه یک بچه باشه.
۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۲ ۸ نظر
بوتیمار ...

بت

غرورم مثل بت در سینه جا خوش کرده میترسم
بلرزاند دلــم را ضربه هــای مهلک بـــعدی

اگر روزی توانستم بتم را بشکنم بی شک

تبر را می گذارم روی دوش آدم بعدی ...


----
امید صباغ‌ نو

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۶ ۳ نظر
بوتیمار ...

نام

دی پیر میفروش که ذکرش بخیر باد 

گفتـا شراب نوش و غم دل ببر ز یـاد

گفتم بباد میدهدم بـاده نــام و ننگ

گفتـا قبول کن سخن و هرچه باد بـاد

۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۳۳ ۳ نظر
بوتیمار ...

هشت سالگی

بیشتر تفریحاتم در کوچه می‌گذشت.
کوچه ما یک کوچه خاص بود با کلی بچه.
تقریبا صبح از نه و ده صبح تا اذان ظهر بیرون می‌رفتیم و تا وقتی که پدرم برای خوردن ناهار به خانه می آمد بازی می‌کردیم.
و دوباره در ظل آفتاب به کوچه می‌رفتیم.
تا تاریکی هوا وسط کوچه فوتبال بازی می‌کردیم.
چون دروازه نداشتیم بیشتر از آجر یا درهای خانه ها استفاده می‌شد اما چند چالش وجود داشت.
سر کوچه رودخانه ای وجود داشت که بارها توپمان در آن می‌افتاد و آب آن را می‌برد. بعدها فهمیدیم همه توپها و بقیه پلاستیک هایی که در رودخانه می‌افتد در جایی پایین تر رودخانه جمع می‌شوند. یکبار دیدم که این نان خشکی ها طناب می اندازند و آنها را بر می‌دارند. به هر حال هرکسی توپ را سوت می‌کرد باید پولش را می‌داد. آن هم نه یک توپ بلکه دوتا، برای اینکه یکی را لایه‌ی دیگری کنیم تا درصد سوراخ شدنش کاهش یابد.
مشکل مهمتر، افتادن توپ در دو خانه ی عمارتی وحشتناک بود که همه از آن می‌ترسیدند.
در یکی خانم شمشیرگران که پیرزن تنهای هفتاد هشتاد ساله‌ای بود، زندگی می کرد و در دیگری پیرمرد و زنی که با هیچکس ارتباط نداشتند. می‌گفتند پیرمرد از آن سرهنگ های زمان شاه است. اگر توپ در خانه‌ی آنها می‌افتاد بی برو و برگرد پاره می‌شد.
اما خانم شمشیری اکثرا خانه نبود و باید از دیوار خانه‌ی او به داخل می‌پریدیم و توپ را کش می‌رفتیم. همه می‌دانستیم که خانه‌ی آنها جن دارد و او هم با آنها در ارتباط است.
نمی‌توانم توضیح دهم که آن خانه چقدر ترسناک بود، اما سال های بعد برایمان عادی شد.
مشکل بعدی همسایه ها بودند که دائم می‌گفتند درِ خانه‌ی خودمان بازی کنیم و این امکان‌پذیر نبود چون ما از سراسر کوچه جمع می‌شدیم.
و خب عده ای با چوب و چماق و فحش دنبالمان می‌کردند ولی ما دست بردار نبودیم و معمولا آنها از رو می‌رفتند.
غروب که می‌شد معمولا اگر پول داشتیم یک نوشابه  شیشه‌ای و کیک میخریدم. گاز آن را روی یکدیگر خالی می‌کردیم و تازه فاز بعدی بازی را شروع می‌کردیم: قایم موشک، قلعه و دزد و پلیس.
شب ها وقتی هنوز پدرهایمان نیامده بودند مادر ها ما را به زور کتک به خانه می‌بردند و مجبورمان می‌کردند به حمام برویم و ما هم بیشتر زیر بار نمی‌رفتیم.
حسابی کثیف می‌شدیم. به جز عرق، معمولا برای درآوردن توپ از زیر پل، جوبی می شدیم. یا وقتی توپمان زیر میل لنگ ماشین ها گیر می کرد باید دراز می کشیدیم و با پا آن را در‌می‌آوردیم که اکثرا روغنی می‌شدیم. ساق پاها و دستمان جرغابه می بست. و پاهایمان چون جوراب نمی‌پوشیدیم سفید سفید می‌شد. عرق‌هایمان بو نمی‌داد، آخر بچه بودیم ولی اگر چند روز در برابر حمام رفتن مقاومت می‌کردیم بوی ترشالو مانندی می‌گرفتیم.
این به غیر از حمام های آخر هفته بود که با کیسه و سفیدآب به جانمان می‌افتادند.
تابستان تمام شد و من باید برای اولین بار به مدرسه می‌رفتم اما نه مثل بقیه. مادرم مرا در همان مدرسه‌ای که دو برادرم رفته بودند ثبت‌نام کرد. معمولا همه، حداقل روز اول با مادر یا پدرشان به مدرسه می‌رفتند اما مادرم که در روز ثبت‌نام مسیر را به یادم داده بود من را تنها به مدرسه فرستاد.
پدرم هم گفت  که سه تا قل هو الله بخوانم.
روز اول مدرسه جشن بود و کلاس ها را مشخص کردند. کلاس اولی ها اسم داشتند: سیب و انار و گلابی
من در کلاس گلابی افتادم. به هرکداممان یک گلابی و یک تکه از کیک خامه ای که به شکل گلابی بود دادند. اسم معلممان خانم حیدری بود.
زنی چهل پنجاه ساله و نسبتا مهربان. اما من همیشه دوست داشتم کلاس انار بودم چون خانوم آنها جوان تر و مهربانتر بود.
آن وقت ها خانواده ها یا بهتر بگویم اکثر خانواده ها، زیاد برای خوردن غذا به بیرون نمی‌رفتند. ما هم شاید یکبار در سال به غذاخوری "رفتاری" می‌رفتیم، یا وقتی به شابدالعظیم می‌رفتیم به غذا خوری "سید" می‌رفتیم و سوپ و کباب می‌خوردیم. شاید یکبار در سال هم پدرمان ما را به "پیتزا داوود"، اولین پیتزا فروشی تهران، می‌برد. عمو داوود یک پیتزا‌فروش خاص بود.
تا آماده شدن پیتزا او به مشتری‌ها هرچقدر که می‌خواستند کالباس می داد تا با سس بخورند. در و دیوار مغازه‌ی کوچک او پر از اسکناس های کشورهای مختلف بود.
پدرم شرط کرده بود که اگر معدل هر ثلثم بیست شود یک پیتزا پیش او خواهم داشت. نه تنها آن سال، بلکه تا آخر پنجم ابتدایی، پدرم مجبور شد من و خانواده را سه بار در سال به پیتزا داوود ببرد.
الان و بعد از آتش سوزی پیتزا داوود و سوختن همه آن اسکناس ها دیگر داوود به مغازه نمی‌آید و پسرهایش آنجا را اداره می‌کند که حسابی به کیفیتش لطمه زده ولی هنوز هم هرازگاهی به آنجا می‌روم.
بعدها فهمیدم پیتزا داوود در شهر به داوود کثافت معروف است اما برای من یک عموی دوست داشتنی و بسیار تمیز بود. فقط نمی‌دانم چرا گربه های آن محل کالباس‌هایی که برایشان می‌انداختم را نمی‌خوردند...
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷ ۶ نظر
بوتیمار ...