زیبای روزهای زشتم؛ سلام
این روزها خیلی سخت و کند و بد میگذرد. هم برای من و هم برای دیگران.
اینجا هرکس برای خودش کوله باری از مشکلات دارد و هر کس فکر می کند بیشترین سهم برای خودش است. من هم. این جا در کنار مشکلات بیرونی که فکرم را به خود مشغول می کند؛ به دلیل مسائلی که در داخل برایم پیش آمده نگرانم. نگران خیلی چیزها. ناراحتی و مشکلات دیگران هم مزید شده برای این که غمگین تر باشم.
اما نه؛ من چیزی دارم، گنجی دارم که اگر کسی سخت ترین شرایط جهان را هم داشت؛ اندکی از آن بیم نداشت.
این جا من یادی دارم؛ یادی که برایم کافی است. یاد صدایی دلنشین، صورتی زیبا و از همه مهم تر قلبی "مهربان".
دلتنگ تر که می شوم دنبال بهانه ای می گردم تا صدایت در گوش هایم بپیچد، صورتت را در دستانم بگیرم و قلبت را بدست آورم. چه به قیمت صف طولانی تلفن باشد، چه به خستگی روزانه ام و ...
زیبایم،
روزهای زشتم را زیباتر کن...
همسر گرامی ام؛
سلام؛
این آخرین باری است که انقدر رسمی خطابت میکنم و سلام میگویم.
از فردا شب دستهایم برای صفت هایی که باید تو را با آن خواند باز است.
گفتم فردا شب!
یادت هست شبی که ماه برای رقابت با تو در آسمان قد علم کرد و در کهکشان محو شد،
انقدر پُر رو است که دوباره قصد زورآزمایی با تو را کرده،
و باز هم در شب چهارده که رخش کامل است.
دیگر نمی داند که تنها، نیمرخ تو چه غوغا ها که نمی کند... و چه اندیشه باطلی دارد!
اما امشب؛
نمیدانم باید بخوابم و استراحت کنم
جانماز بیاندازیم و خدا را شکر گویم
یا بیدار بمانم و فکر کنم!
خیالِ فردا را در سر بپرورانم و هِی کِیف کنم
از اینکه من از آن تو خواهم شد و تو از آنِ من.
خدایا یک فردا را فرصت بده؛
تا بمانم؛
تا این آرزو را به گور نبرم ...
هر آدمی برای خودش شمارش هایی دارد:
روزهای امتحانات دانشگاه
روزه های باقیمانده سربازی
روزهایی که نذر کرده چله ای بگیرد و دعایی بخواند
روزهای رسیدن تولدش
تمام شدن تعطیلات عید و ...
هر کدام از این ها به طور نسبی دیر یا زود می گذرند
برای بعضی شادکننده و برای بعضی دلهره آور است
برای برخی خیلی مهم یا بی اهمیت است.
اما من در شمارش روزی هستم که قرار است بهترین، اتفاق بیافتد
و بهترینِ بهترین ها را داشته باشم...
#عجب_حلوای_قندی_تو
همیشه با خودم میگفتم اینا که هرجا می روند، سلفی میگیرند چه فازی دارند؟!
اما امشب وقتی عکس ها را میبینم با خودم فکر میکنم که ای کاش سلفی های بیشتری گرفته بودم.
این اسمش نه تغییر موضع است و نه تناقض! فقط فلسفه اعمال ما گاهی اینجوری به خاطر یک نفر یا یک چیز تغییر میکند؛ همین.
دلتنگِ روضه که باشی؛
یک سلامِ بعد از نمازِ جماعت، یک تابلوی هیئت، یک پرچمِ یا حسینِ مراسمِ صبحگاه؛
برایت روضه می خوانند.
خدایا این یک محرم را هم فرصتم دِهــ....
همسر گرامی ام؛
سلام؛
آخه تو چرا انقدر خوبی؟!
پــ نــ: همیشه که نامه نباید بلند و گزاره ای باشد :)
همسر گرامی ام؛
سلام؛
فردا عازم خدمت مقدس سربازی هستم.
میخواهم از یک آرزو برایت بگویم. آرزویی که تنها تو توانستی آن را از سرم بیرون بیاوری؛
آن هم نه با حرف و نه با عمل؛
خودِ خودت، بودنت و آرزوی بودن کنار تو؛
این اتفاق را رغم زد.
بعد از اردوی جهادی در سال های اول دانشگاه که باعث شد دو هفته ای در شرایطی باشم که عادی نبود؛
همیشه در انتظار روزی بودم که سربازی ام فرا برسد و به جایی دور افتاده، خیلی دورافتاده اعزام شوم،
آرزویم این شده بود که دو سال از تهران و مسئولیت و همه چیز فرار کنم،
دو سال سخت که میشد در آن کلی فکر کرد.
به هرکسی میگفتم فکر میکرد عقلم پاره سنگ دارد و همه مواخذه ام می کردند تو هر جا که بخواهی،هر اداره ای، هر ارگانی در تهران، میتوانی بیافتی و مگر خلی.
اما آمدن تو و آن یک نگاه
همه معادلات را تغییر داد...
و همه جا سپردم که من میخواهم تهران باشم و باید باشم.
ولی
اصلا بگذار راستش را بگویم. آن یک ماه تلخ، اولین کاری که کردم تمام سفارش هایی که برایم کرده بودند را پس گرفتم و در این بین، چند نفری که برای من رو انداخته بودند، ضایع شدند و به قولی کوپن شان را سوزاندند.
ولی بعدتر که روزنه ی امیدی باز شد تمام تلاشم را کردم که بشود همین جا سربازی رفت.
حالا دیگر سربازی برایم جذابیتی ندارد. کل چیزی که از سربازی خواهم چشید دو ماه آموزشی بی مزه ای است که در پادگانِ سرِ خیابانمان هست که تازه یک ماه اول قرار است مقاومت به خرج دهم و موهای سرم را کوتاه نکنم،
و بیست و دو ماه باقی مانده را خیلی شیک و اتوکشیده کاری اداری کنم.
اما کجا؟
آن جا که تو هستی؛ دانشگاهی که قرار است سه سال دیگر در آن درس بخوانی.
و این یعنی برآورده نشدن آرزویم به جهنم، چرا که در جایی که تو هستی، آرزو معنایی ندارد...
مراقب خودت باش...