ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

پیراهن

و چه حس خوبی بود
لحظه ای که 
پیراهن مشکی تنم کردی؛
دکمه هایش را بستی؛
و دعایم کردی...
۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۶ ۱ نظر
بوتیمار ...

نوزدهم

زیبای روزهای زشتم؛ سلام

این روزها خیلی سخت و کند و بد میگذرد. هم برای من و هم برای دیگران.

اینجا هرکس برای خودش کوله باری از مشکلات دارد و هر کس فکر می کند بیشترین سهم برای خودش است. من هم. این جا در کنار مشکلات بیرونی که فکرم را به خود مشغول می کند؛ به دلیل مسائلی که در داخل برایم پیش آمده نگرانم. نگران خیلی چیزها. ناراحتی و مشکلات دیگران هم مزید شده برای این که غمگین تر باشم.

اما نه؛ من چیزی دارم، گنجی دارم که اگر کسی سخت ترین شرایط جهان را هم داشت؛ اندکی از آن بیم نداشت.

این جا من یادی دارم؛ یادی که برایم کافی است. یاد صدایی دلنشین، صورتی زیبا و از همه مهم تر قلبی "مهربان".

دلتنگ تر که می شوم دنبال بهانه ای می گردم تا صدایت در گوش هایم بپیچد، صورتت را در دستانم بگیرم و قلبت را بدست آورم. چه به قیمت صف طولانی تلفن باشد، چه به خستگی روزانه ام و ...

زیبایم،

روزهای زشتم را زیباتر کن...

۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

هفدهم

مهربان ترینم سلام؛
این روزها که اولین های زندگیمان را رغم میزنیم؛
هم شادم و هم غمگین.
شاد برای داشتن بهترینها با تو، آن هم ناب ناب؛
و غمگین از تمام شدنشان.
اما بعضی از اولین ها هم هست که نمی دانی شیرین است یا تلخ؛
مثل امروز، 
اولین باری که در آغوش هم گونه هایت خیس باران شد
مرواریدهایی که حالا حالاها باید مراقب باشم تا مبادا حتی یک دانه اش گم شود
مراقب خوبی هایت باش.
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر
بوتیمار ...

شانزدهم

محبوبم سلام؛
باید اعتراف کنم که دیگر هیچ پاییزی را بدون تو شروع نخواهم کرد.
باید اعتراف کنم که نمیدانستم اولین شب پاییز، وقتی که عاشق باشی، انقدر گران تمام می شود؛
اگر پیش یار نباشی حتما باید دو سه پرستار بگیری تا تیمارت کنند، تا این شب سخت سپری شود.
باید اعتراف کنم که تازه به رمز و راز بین شاعران و پاییز پی برده ام و میفهمم چه ها کشیده اند.
تازه فهمیده ام چه میشود که برگ ها، تاب درخت را نمی آودند و خودکشی می کنند تا شاید محبوب پایمالشان کند.
محبوبم ...
قول داده بودم تا در زمستان عصایت باشم، پشتت باشم، پناهت باشم؛
اما هنوز زمستان نرسیده، پاییز دارد زمینم می زند.
خدا را شکر که امشب بارانی نیست؛ که اگر بود و دستم در دست تو نبود؛ معلوم نبود چگونه همان چند قطره غرقم می کرد...

مراقب خودت باش...
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

پانزدهم

زیباترینم سلام

سیر نمی شوم ز تو

تا انتهایش...

۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۰ ۰ نظر
بوتیمار ...

چهاردهم

عزیزترینم؛
سلام؛
این روزها نمی دانم در خوابم یا بیداری؟!
اگر خواب است و رویا؛ ای کاش همیشه مستدام باشد و هیچگاه از آن بیدار نشوم.
و اگر حقیقت!!

هیچگاه فکر نمیکردم حقیقت انقدر شیرین و حلوا باشد 
و حلوا و شیرین انقدر حقیقت.
اما تو هم حلوایی و هم حقیقت؛ هر دو کنار هم. این است که هنوز باورم نمی شود.
این است که هربار که میبینمت تا لمست نکنم باورم نمی شود که هستی.
همیشه باش...
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

سینزدهم

همسر گرامی ام؛

سلام؛

این آخرین باری است که انقدر رسمی خطابت میکنم و سلام میگویم.

از فردا شب دستهایم برای صفت هایی که باید تو را با آن خواند باز است.

گفتم فردا شب!

یادت هست شبی که ماه برای رقابت با تو در آسمان قد علم کرد و در کهکشان محو شد،

انقدر پُر رو است که دوباره قصد زورآزمایی با تو را کرده،

و باز هم در شب چهارده که رخش کامل است.

دیگر نمی داند که تنها، نیمرخ تو چه غوغا ها که نمی کند... و چه اندیشه باطلی دارد!

اما امشب؛

نمیدانم باید بخوابم و استراحت کنم

جانماز بیاندازیم و خدا را شکر گویم

یا بیدار بمانم و فکر کنم!

خیالِ فردا را در سر بپرورانم و هِی کِیف کنم

از اینکه من از آن تو خواهم شد و تو از آنِ من.

خدایا یک فردا را فرصت بده؛

تا بمانم؛

تا این آرزو را به گور نبرم ...

۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۵ ۲ نظر
بوتیمار ...

میوه

به سـرو گفت کسی میوه ای نمیـاری
جواب داد که آزادگان تهی دست اند
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

لقمان

دیروز:

لقمان (استاد): من همیشه ترس این رو دارم که اگه توی یک جشنواره، یک فیلم رو انتخاب کنم، انتهای فیلم بزنند "با تشکر از من"
لحظاتی بعد از دیدن کار کلاسی من:
لقمان (استاد): حمید! تو اگه دوست داشتی انتهای فیلمت از من تشکر کن...

گاهی برخی از جمله ها، از بعضی افراد، میتونه برات خیلی با ارزش باشد
۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

گوسفند

رفتیم و یک گوسفند را قربانی کردیم...

۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۰ ۰ نظر
بوتیمار ...

شمارش

هر آدمی برای خودش شمارش هایی دارد:

روزهای امتحانات دانشگاه

روزه های باقیمانده سربازی

روزهایی که نذر کرده چله ای بگیرد و دعایی بخواند

روزهای رسیدن تولدش

تمام شدن تعطیلات عید و ...

هر کدام از این ها به طور نسبی دیر یا زود می گذرند

برای بعضی شادکننده و برای بعضی دلهره آور است

برای برخی خیلی مهم یا بی اهمیت است.

اما من در شمارش روزی هستم که قرار است بهترین، اتفاق بیافتد

و بهترینِ بهترین ها را داشته باشم...


#عجب_حلوای_قندی_تو

۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۹ ۱ نظر
بوتیمار ...

سلفی

همیشه با خودم میگفتم اینا که هرجا می روند، سلفی میگیرند چه فازی دارند؟!

اما امشب وقتی عکس ها را میبینم با خودم فکر میکنم که ای کاش سلفی های بیشتری گرفته بودم.

این اسمش نه تغییر موضع است و نه تناقض! فقط فلسفه اعمال ما گاهی اینجوری به خاطر یک نفر یا یک چیز تغییر میکند؛ همین.

۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۴۸ ۰ نظر
بوتیمار ...

محرم

دلتنگِ روضه‌ که باشی؛
یک سلامِ بعد از نمازِ جماعت، یک تابلوی هیئت، یک پرچمِ یا حسینِ مراسمِ صبحگاه؛
برایت روضه می خوانند.


خدایا این یک محرم را هم فرصتم دِهــ....

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲ ۱ نظر
بوتیمار ...

دوازدهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛
همیشه زندگی مطابق آن چیزی که از آن انتظار داری پیش نمی‌رود؛
اصلا همین پستی و بلندی هاست که زندگی را زیبا می کند.
یادت باشد اگر در لحظه هایی، کم آوردم؛ یادم بیاوری که باید بر او توکل کرد،
درست مثل همان گامهای اولمان.
یادم بیاور که خوب بودن در لحظات بد و دشوار است که ارزش دارد.
یادم بیاور که از خیلی چیزها باید گذشت.
آخر میدانی چیست؟!
انسان بسیار فراموشکار است.
از همان عهد الست تا ...

از خوبی هایت مراقبت کن.
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۶ ۱ نظر
بوتیمار ...

یازدهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛
اوقاتی در زندگی وجود دارد که باید پای روی خواسته هایت بگذاری
و کاری را انجام دهی که برایت سخت است،
اما میدانی این سختی ها برای من شیرین(تر) اند؛ چرا که شاید اندکی تو را شاد کند...
مراقب خودت باش...

پـ نـ: اندر احوالات امروز :(:
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۰۰ ۲ نظر
بوتیمار ...

مکان

این پست بعدا منتشر شده است:

مکان هایی برای هر آدم وجود دارد که...
نمی دانم چطور بگویم!
طوری است که انسان به خودش نزدیک تر می گردد.
یا نه، اصلا روحش جدا می شود و از خودش دور می شود؛
دورِ دور، یک جایی، مثلا پیش خدا 
گاهی به خاطر معماری اش مثل مسجد امام،
گاهی به خاطر سکوتش مثل کویر مرنجاب،
گاهی به خاطر آوازهای حافظ و سعدی مثل زیر پل خواجو،
گاهی به خاطر غربت و ستاره هایش مثل پست های شبانه پادگان.
من عاشق این مکان ها هستم...

۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر
بوتیمار ...

دهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛
اگر آن روز که همه ی فامیل برای دیدن آکواریوم و ... رفته بودند، موافقت نکردم که با آنها همراه شویم؛
به خاطر این بود که تو را سیرتر تماشا کنم،
تا این روزهای سخت برایم تحمل پذیرتر شود.
اما میدانی اشتباهم کجا بود؟!
این که خیلی دیر آمدم و خیلی زود هم رفتم...

این روزها بیشتر مراقب خودت باش.
۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر
بوتیمار ...

نهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛

آخه تو چرا انقدر خوبی؟!


پــ نــ: همیشه که نامه نباید بلند و گزاره ای باشد :)

۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۱ ۴ نظر
بوتیمار ...

سربازی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲
بوتیمار ...

هشتم

همسر گرامی ام؛
سلام؛

فردا عازم خدمت مقدس سربازی هستم.
میخواهم از یک آرزو برایت بگویم. آرزویی که تنها تو توانستی آن را از سرم بیرون بیاوری؛
آن هم نه با حرف و نه با عمل؛
خودِ خودت، بودنت و آرزوی بودن کنار تو؛
این اتفاق را رغم زد.

بعد از اردوی جهادی در سال های اول دانشگاه که باعث شد دو هفته ای در شرایطی باشم که عادی نبود؛
همیشه در انتظار روزی بودم که سربازی ام فرا برسد و به جایی دور افتاده، خیلی دورافتاده اعزام شوم،
آرزویم این شده بود که دو سال از تهران و مسئولیت و همه چیز فرار کنم،
دو سال سخت که میشد در آن کلی فکر کرد.
به هرکسی میگفتم فکر میکرد عقلم پاره سنگ دارد و همه مواخذه ام می کردند تو هر جا که بخواهی،هر اداره ای،‌ هر ارگانی در تهران، میتوانی بیافتی و مگر خلی.
اما آمدن تو و آن یک نگاه
همه معادلات را تغییر داد...
و همه جا سپردم که من میخواهم تهران باشم و باید باشم.

ولی
اصلا بگذار راستش را بگویم. آن یک ماه تلخ، اولین کاری که کردم تمام سفارش هایی که برایم کرده بودند را پس گرفتم و در این بین، چند نفری که برای من رو انداخته بودند، ضایع شدند و به قولی کوپن شان را سوزاندند.
ولی بعدتر که روزنه ی امیدی باز شد تمام تلاشم را کردم که بشود همین جا سربازی رفت.
حالا دیگر سربازی برایم جذابیتی ندارد. کل چیزی که از سربازی خواهم چشید دو ماه آموزشی بی مزه ای است که در پادگانِ سرِ خیابان‌مان هست که تازه یک ماه اول قرار است مقاومت به خرج دهم و موهای سرم را کوتاه نکنم،
و بیست و دو ماه باقی مانده را خیلی شیک و اتوکشیده کاری اداری کنم.

اما کجا؟
آن جا که تو هستی؛ دانشگاهی که قرار است سه سال دیگر در آن درس بخوانی.
و این یعنی برآورده نشدن آرزویم به جهنم، چرا که در جایی که تو هستی، آرزو معنایی ندارد... 


مراقب خودت باش...

۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵ ۰ نظر
بوتیمار ...