ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...
تازگی ها فهمیدم
علاوه بر اینکه باید تلاش کنم
تا اعتقاد به مفهوم:
"در این دنیا خیلی چیزها را نمی دانم" و " آنچه که من فکر می کنم درست و مطلق نیست"
را حفظ کنم؛
باید سعی دوچندان کنم تا جار بزنم من اینگونه فکر میکنم؛
که خدایی ناکرده سوتفاهم پیش نیاید.
همچو آیینه
فراموشی افراد، هنر می خواهد.
تو هنرمند مباش؛
لااقل از بر من...
سال گذشته رفته بودم همایشی که براشون عکس بگیرم. تقریبا جمع کله بزرگ ها بود. اونجا بود که با شغل عجیبی آشنا شدم. قبل از شروع مراسم یک تیم پنجاه نفره خیلی شیک وارد سالن شدند و هر کدوم از افراد روی یک صندلی نشستند.
شغل این آدم ها رزرو بود. یعنی تا وقتی که میهمان آن صندلی نیامده بود روی آن می نشستند تا فرد دیگری آن جا را نگیرد. ظاهرا حقوق مناسبی هم داشتند.
دیروز در دانشگاه همایشی بود و من هم به عنوان یک سرباز موظف شده بودم حضور پیدا کنم و کاری انجام دهم. میهمان ها آمدند و همایش شروع شد. فقط میهمان اصلی که رییس دانشگاه بود دیر کرده بود. برگزارکننده ها هم که دیدند من بیکار برای خودم میچرخم و می ترسیدند صندلی ایشون پر بشه از من خواستند (بخوانید وادارم کردند) که صندلی ایشون رو پر کنم.
حالا یه سری خیر کله گنده که نشستم بغلشون دائم از من سوال می کردند که آقا شما کی هستی و برای چی اینجا نشستی؟! من هم اشاره میکردم به مجری که یعنی حواستون به برنامه باشد. حالا بماند که همین اتفاق سبب خیر شد.
پ ن: رییس دانشگاه از اینکه تونسته بودند روی صندلی من بنشینن، توی سخنرانیشون ابراز خوشحالی کردند.
غرورم مثل بت در سینه جا خوش کرده میترسم
بلرزاند دلم را ضربه های محکم بعدی ...
همسر عزیزم؛ سلام
دست تقدیر دیروز مرا با مردی همسفر کرد تا در یک روز بارانی برای گرفتن یک مصاحبه به قزوین بروم.
این دقیقا همان روز بارانی ای بود که برایش لحظه شماری می کردم. برای اینکه دستت را بگیرم و راست ولیعصر را تا شمران ادامه دهیم.
زیر باران، خیسِ خیس.
بعد برویم آش فروشی و همینطور که دماغت قرمز شده و آش میخوری و عطسه میکنی، ذل بزنم به چشمهایت و غرق در تو شوم.
غرق در بودنت، تا یک بار دیگر باور کنم که خواب نیستم و این تو بودی که دو ساعت تمام دستهایت در دستهایم بوده است.
بعد که به امام زاده رفتیم و از تو جدا شدم، بنشینم غرق در اشک شوم، برای بودنت.
شاید سال ها زمان ببرد تا بفهمی بودنت برای من چه معنای شیرینی دارد، شاید هم هیچگاه متوجه آن نشوی. به هر نوعی که باشد مهم نیست، مهم آن است که هستی...
مراقب خوبی هایت باش.
اللهم احفظ قاعدنا سّید علی الخامنه ای ...
احترام به ارزش های افراد از ساده ترین مبانی انسانیت است
حالا که اشندن به این مرحله از آشنایی با کیپور رسیده بود فکر نمی کرد فقط به خاطر پول تن به جاسوسی سپرده باشد.
البته ممکن بود یکی از آن آدمهایی باشد که راه کج را به راه راست ترجیح داده می دهند؛ چون از شیره مالیدن سر همنوعانشان به دلایلی بسیار پیچیده لذت می برند؛ و اگر این طور بود، دیگر به خاطر انزجارش از کشوری که به زندانش انداخته بود جاسوس نشده بود، حتی به خاطر عشقش به همسرش هم جاسوس نشده بود، بلکه به خاطر آن جاسوس شده بود که حسابش را با کله گنده هایی صاف کند که از وجودش خبر هم نداشتند. باز ممکن بود از فرط خودخواهی به این راه پا گذاشته باشد؛ یعنی به خاطر این تصور که به استعدادهایش آنچنان توجهی که می باید نکرده اند. یا شاید هم میل به شرارت و شیطنت او را به این سرکشی کشانده بود. هرچه بود آدمی ناباب از کار در آمده بود.
چقدر زندگی آسان تر می شد اگر مردم همه یا خوب بودند و یا بد؛ در آن صورت، چه راحت می شد در مقابل آنها دست به اقدام زد، آیا کیپور آدمی خوب بود که بدی را دوست می داشت، یا آدم بدی بود که به خوبی عشق می ورزید. یک چیز کاملا روشن بود، و آن این که کیپور دستخوش هیچ نوع عذاب وجدانی نبود، که هیچ؛ کار پست و رذیلانه اش را هم با ولع تمام دنبال می کرد. وطن فروشی بود که از خیانتش لذت می برد.
با آن که اشندن در تمام طول زندگی اش کمابیش آگاهانه به مطالعه سرشت آدمی پرداخته بود به نظرش می رسید که اینک در میان سالگی همان قدر در این باره کم چیز می داند که در کودکی....
وطن فروش؛ سامرست موآم؛ نشر مرکز
این چند روزه که درگیر این بودم که چرا آدمها کارهایی می کنند که هیچ دلیلی برای انجام اون ندارند جز رذالتشون، این قسمت از کتاب کمی مساله را برام روشن تر کرد. آدم ها خیلی عجیب اند و زن ها عجیب تر موجوداتی!