عزیزترینم سلام
فدایی تو بشم الهی
انقدر دلتنگ هستم
میدانی که کار من به گونه ای است که یکی دوبار از سال سرم خیلی شلوغ میشود و کارم خیلی سخت
ولی مطمئن باش بقیه ایام پیش تو هستم
هفت روز هفته
تو دلیل زندگی و کار کردن من هستی مهربان
مراقبت کن...
مجموعه عکس پیش رو متعلق به بانوی هنرمند جوانی است که تازه قدم به وادی عکس گرفتن گذاشته است.
نیک میداند که باید بسیار تلاش کند تا به اوج برسد . با این حال تلاش فعلی اش قابل ستایش است و قابل افتخار.
حال مرا که خوب کرد و حتی مرا به نوشتن واداشت.
عکس اول:
غروب هم فرا رسید و دوباره جنگ میانشان متوقف شد تا فردا دوباره فرا رسد و روز از نو. با این تفاوت که هر روز بر توان طرف دوم که غاصب نیز هست افزوده می شود. این جنگ تا کی طول می کشد کسی نمیداند اما همه میدانند پیروز این جنگ کیست.
ماه با چشمان اشک آلودش فقط می تواند به حال طبیعت گریه کند در این غروب سرد.
فکر کردید همین که گفتید ایمان آوردیم، آزمایش نمی شوید.
پ ن: اگه اینا آزمایش نیست پس آزمایش چیه؟
تقدیم به عمیق ترین احساس وجودی ام ...
آن کس که نشانم داد آدم ها می توانند وارونه باشند؛
می توانند غلط و اشتباهی باشند؛
و هیچ چیر جز یک تنگ بلوری نمی تواند حقیقت آنها را نشان دهد.
تو همان تنگ بلوری من هستی؛
تو معلم بیست ساله ی من هستی....
دیروز وقتی با تورج کار مسافران رو دیدیم بحث آرامش بود. گفتیم واقعا همه دنبال آرامش اند و چه چیزی میتونه مهمتر از آرامش باشه!؟ اون گفت همین تو ببین بعد از ازدواجت چقدر به آرامش رسیدی.
کمی فکر کردم دیدم راست میگه. یکی از دلایل ازدواجم آرامش بود که شکر خدا الان بهش رسیدم...
آرومه آرومم
نگاه تو دور نیست...
نذر کردم اگر به من فرصت دهد تا کنارش بمانم هر ماه روزه بگیرم؛
تا یادم بماند چقدر سخت به او رسیدم...
همسرِ جان؛ سلام
این روزها دنبال واژه ای می گردم تا به تو ثابت کنم چقدر دل تنگـَ ت هستم.
اگر می شد دلتنگی را نوشت نویسنده ای می شدم
اگر نقاشی کرد، نقاش؛
و اگر ساخت، مجسمه ساز...
ای کاش می شد دل تنگی را با ساخت یک فیلم تصویر کرد؛
آن وقت ساعت ها می نشستم و بی خستگی آن را مونتاژ می کردم تا نشانت دهم دل تنگی ام از دل شوره هایت هم شور تر است؛
تا بدانی این روز ها را چگونه می گذارنم.
راستی کارها خیلی خوب پیش می رود و بی شک تنها ترین مشوق و مشاورم در این کار تو بودی. از خدا می خواهم پاداش این سختی ها را به بهترین نحو به ما عطا کند.
از این که نمیتوانم پیشت باشم عذرخواه ـَم.
مراقب خوبی هایت باش...
هَمـْ ـسَرَتْ
مادرم همیشه می گفت آن قدر اَخم کرده ای پیشانی ات چروک افتاده است؛
آن قدر که دیگر حتی نمی توانی به نوه ات لبخند بزنی...
من که از اسفند دل خوشی ندارم
حالا تمام دل خوشی ام شده باز کردن تقویم
و روز چهارده اسفند
و جمله ای که یک نفر روی آن نوشته است...
پـ نـ: خیلی دلی از اسفند بدم میاد. شاید به خاطر کوتاهیش، به خاطر خستگی ـش، به خاطر تق و لقیش...
کاش می دانست که چقدر او را دوست دارم؛
و چقدر ناراحتی اش برایم آزار دهنده است.
اینها را دیشب نتوانستم به او بگویم، وقتی از من پرسید، که چرا اینطوری شدم؟!
بعضی روزها چقدر بد هستند.
روزهایی تا چند روز ترکش خمپاره هایش رو میخوری و حالت را بد نگه می دارد.
اینها روزهایی هستند که حقیقت هایی برایت آشکار می شود؛ حرف های تلخی می شنوی؛
و کنترلت را از دست میدهی و حرف های تلخی می زنی.
تمام شو ای هفته ی ناگوار
تمام شو ای حرف های ناگهان
تمام شو ای مرد بودن.
چه شغل بدی است مرد بودن.