همسر عزیزم؛ سلام

دست تقدیر دیروز مرا با مردی همسفر کرد تا در یک روز بارانی برای گرفتن یک مصاحبه به قزوین بروم.
این دقیقا همان روز بارانی ای بود که برایش لحظه شماری می کردم. برای اینکه دستت را بگیرم و راست ولیعصر را تا شمران ادامه دهیم.
زیر باران، خیسِ خیس.
بعد برویم آش فروشی و همینطور که دماغت قرمز شده و آش میخوری و عطسه میکنی، ذل بزنم به چشمهایت و غرق در تو شوم.
غرق در بودنت، تا یک بار دیگر باور کنم که خواب نیستم و این تو بودی که دو ساعت تمام دستهایت در دستهایم بوده است.
بعد که به امام زاده رفتیم و از تو جدا شدم، بنشینم غرق در اشک شوم، برای بودنت.

شاید سال ها زمان ببرد تا بفهمی بودنت برای من چه معنای شیرینی دارد، شاید هم هیچگاه متوجه آن نشوی. به هر نوعی که باشد مهم نیست، مهم آن است که هستی...

مراقب خوبی هایت باش.