همسر گرامی ام؛
سلام؛
این آخرین باری است که انقدر رسمی خطابت میکنم و سلام میگویم.
از فردا شب دستهایم برای صفت هایی که باید تو را با آن خواند باز است.
گفتم فردا شب!
یادت هست شبی که ماه برای رقابت با تو در آسمان قد علم کرد و در کهکشان محو شد،
انقدر پُر رو است که دوباره قصد زورآزمایی با تو را کرده،
و باز هم در شب چهارده که رخش کامل است.
دیگر نمی داند که تنها، نیمرخ تو چه غوغا ها که نمی کند... و چه اندیشه باطلی دارد!
اما امشب؛
نمیدانم باید بخوابم و استراحت کنم
جانماز بیاندازیم و خدا را شکر گویم
یا بیدار بمانم و فکر کنم!
خیالِ فردا را در سر بپرورانم و هِی کِیف کنم
از اینکه من از آن تو خواهم شد و تو از آنِ من.
خدایا یک فردا را فرصت بده؛
تا بمانم؛
تا این آرزو را به گور نبرم ...