کوچه ما یک کوچه خاص بود با کلی بچه.
تقریبا صبح از نه و ده صبح تا اذان ظهر بیرون میرفتیم و تا وقتی که پدرم برای خوردن ناهار به خانه می آمد بازی میکردیم.
و دوباره در ظل آفتاب به کوچه میرفتیم.
تا تاریکی هوا وسط کوچه فوتبال بازی میکردیم.
چون دروازه نداشتیم بیشتر از آجر یا درهای خانه ها استفاده میشد اما چند چالش وجود داشت.
سر کوچه رودخانه ای وجود داشت که بارها توپمان در آن میافتاد و آب آن را میبرد. بعدها فهمیدیم همه توپها و بقیه پلاستیک هایی که در رودخانه میافتد در جایی پایین تر رودخانه جمع میشوند. یکبار دیدم که این نان خشکی ها طناب می اندازند و آنها را بر میدارند. به هر حال هرکسی توپ را سوت میکرد باید پولش را میداد. آن هم نه یک توپ بلکه دوتا، برای اینکه یکی را لایهی دیگری کنیم تا درصد سوراخ شدنش کاهش یابد.
و دوباره در ظل آفتاب به کوچه میرفتیم.
تا تاریکی هوا وسط کوچه فوتبال بازی میکردیم.
چون دروازه نداشتیم بیشتر از آجر یا درهای خانه ها استفاده میشد اما چند چالش وجود داشت.
سر کوچه رودخانه ای وجود داشت که بارها توپمان در آن میافتاد و آب آن را میبرد. بعدها فهمیدیم همه توپها و بقیه پلاستیک هایی که در رودخانه میافتد در جایی پایین تر رودخانه جمع میشوند. یکبار دیدم که این نان خشکی ها طناب می اندازند و آنها را بر میدارند. به هر حال هرکسی توپ را سوت میکرد باید پولش را میداد. آن هم نه یک توپ بلکه دوتا، برای اینکه یکی را لایهی دیگری کنیم تا درصد سوراخ شدنش کاهش یابد.
مشکل مهمتر، افتادن توپ در دو خانه ی عمارتی وحشتناک بود که همه از آن میترسیدند.
در یکی خانم شمشیرگران که پیرزن تنهای هفتاد هشتاد سالهای بود، زندگی می کرد و در دیگری پیرمرد و زنی که با هیچکس ارتباط نداشتند. میگفتند پیرمرد از آن سرهنگ های زمان شاه است. اگر توپ در خانهی آنها میافتاد بی برو و برگرد پاره میشد.
اما خانم شمشیری اکثرا خانه نبود و باید از دیوار خانهی او به داخل میپریدیم و توپ را کش میرفتیم. همه میدانستیم که خانهی آنها جن دارد و او هم با آنها در ارتباط است.
نمیتوانم توضیح دهم که آن خانه چقدر ترسناک بود، اما سال های بعد برایمان عادی شد.
مشکل بعدی همسایه ها بودند که دائم میگفتند درِ خانهی خودمان بازی کنیم و این امکانپذیر نبود چون ما از سراسر کوچه جمع میشدیم.
و خب عده ای با چوب و چماق و فحش دنبالمان میکردند ولی ما دست بردار نبودیم و معمولا آنها از رو میرفتند.
غروب که میشد معمولا اگر پول داشتیم یک نوشابه شیشهای و کیک میخریدم. گاز آن را روی یکدیگر خالی میکردیم و تازه فاز بعدی بازی را شروع میکردیم: قایم موشک، قلعه و دزد و پلیس.
در یکی خانم شمشیرگران که پیرزن تنهای هفتاد هشتاد سالهای بود، زندگی می کرد و در دیگری پیرمرد و زنی که با هیچکس ارتباط نداشتند. میگفتند پیرمرد از آن سرهنگ های زمان شاه است. اگر توپ در خانهی آنها میافتاد بی برو و برگرد پاره میشد.
اما خانم شمشیری اکثرا خانه نبود و باید از دیوار خانهی او به داخل میپریدیم و توپ را کش میرفتیم. همه میدانستیم که خانهی آنها جن دارد و او هم با آنها در ارتباط است.
نمیتوانم توضیح دهم که آن خانه چقدر ترسناک بود، اما سال های بعد برایمان عادی شد.
مشکل بعدی همسایه ها بودند که دائم میگفتند درِ خانهی خودمان بازی کنیم و این امکانپذیر نبود چون ما از سراسر کوچه جمع میشدیم.
و خب عده ای با چوب و چماق و فحش دنبالمان میکردند ولی ما دست بردار نبودیم و معمولا آنها از رو میرفتند.
غروب که میشد معمولا اگر پول داشتیم یک نوشابه شیشهای و کیک میخریدم. گاز آن را روی یکدیگر خالی میکردیم و تازه فاز بعدی بازی را شروع میکردیم: قایم موشک، قلعه و دزد و پلیس.
شب ها وقتی هنوز پدرهایمان نیامده بودند مادر ها ما را به زور کتک به خانه میبردند و مجبورمان میکردند به حمام برویم و ما هم بیشتر زیر بار نمیرفتیم.
حسابی کثیف میشدیم. به جز عرق، معمولا برای درآوردن توپ از زیر پل، جوبی می شدیم. یا وقتی توپمان زیر میل لنگ ماشین ها گیر می کرد باید دراز می کشیدیم و با پا آن را درمیآوردیم که اکثرا روغنی میشدیم. ساق پاها و دستمان جرغابه می بست. و پاهایمان چون جوراب نمیپوشیدیم سفید سفید میشد. عرقهایمان بو نمیداد، آخر بچه بودیم ولی اگر چند روز در برابر حمام رفتن مقاومت میکردیم بوی ترشالو مانندی میگرفتیم.
این به غیر از حمام های آخر هفته بود که با کیسه و سفیدآب به جانمان میافتادند.
حسابی کثیف میشدیم. به جز عرق، معمولا برای درآوردن توپ از زیر پل، جوبی می شدیم. یا وقتی توپمان زیر میل لنگ ماشین ها گیر می کرد باید دراز می کشیدیم و با پا آن را درمیآوردیم که اکثرا روغنی میشدیم. ساق پاها و دستمان جرغابه می بست. و پاهایمان چون جوراب نمیپوشیدیم سفید سفید میشد. عرقهایمان بو نمیداد، آخر بچه بودیم ولی اگر چند روز در برابر حمام رفتن مقاومت میکردیم بوی ترشالو مانندی میگرفتیم.
این به غیر از حمام های آخر هفته بود که با کیسه و سفیدآب به جانمان میافتادند.
تابستان تمام شد و من باید برای اولین بار به مدرسه میرفتم اما نه مثل بقیه. مادرم مرا در همان مدرسهای که دو برادرم رفته بودند ثبتنام کرد. معمولا همه، حداقل روز اول با مادر یا پدرشان به مدرسه میرفتند اما مادرم که در روز ثبتنام مسیر را به یادم داده بود من را تنها به مدرسه فرستاد.
پدرم هم گفت که سه تا قل هو الله بخوانم.
روز اول مدرسه جشن بود و کلاس ها را مشخص کردند. کلاس اولی ها اسم داشتند: سیب و انار و گلابی
من در کلاس گلابی افتادم. به هرکداممان یک گلابی و یک تکه از کیک خامه ای که به شکل گلابی بود دادند. اسم معلممان خانم حیدری بود.
زنی چهل پنجاه ساله و نسبتا مهربان. اما من همیشه دوست داشتم کلاس انار بودم چون خانوم آنها جوان تر و مهربانتر بود.
آن وقت ها خانواده ها یا بهتر بگویم اکثر خانواده ها، زیاد برای خوردن غذا به بیرون نمیرفتند. ما هم شاید یکبار در سال به غذاخوری "رفتاری" میرفتیم، یا وقتی به شابدالعظیم میرفتیم به غذا خوری "سید" میرفتیم و سوپ و کباب میخوردیم. شاید یکبار در سال هم پدرمان ما را به "پیتزا داوود"، اولین پیتزا فروشی تهران، میبرد. عمو داوود یک پیتزافروش خاص بود.
تا آماده شدن پیتزا او به مشتریها هرچقدر که میخواستند کالباس می داد تا با سس بخورند. در و دیوار مغازهی کوچک او پر از اسکناس های کشورهای مختلف بود.
پدرم هم گفت که سه تا قل هو الله بخوانم.
روز اول مدرسه جشن بود و کلاس ها را مشخص کردند. کلاس اولی ها اسم داشتند: سیب و انار و گلابی
من در کلاس گلابی افتادم. به هرکداممان یک گلابی و یک تکه از کیک خامه ای که به شکل گلابی بود دادند. اسم معلممان خانم حیدری بود.
زنی چهل پنجاه ساله و نسبتا مهربان. اما من همیشه دوست داشتم کلاس انار بودم چون خانوم آنها جوان تر و مهربانتر بود.
آن وقت ها خانواده ها یا بهتر بگویم اکثر خانواده ها، زیاد برای خوردن غذا به بیرون نمیرفتند. ما هم شاید یکبار در سال به غذاخوری "رفتاری" میرفتیم، یا وقتی به شابدالعظیم میرفتیم به غذا خوری "سید" میرفتیم و سوپ و کباب میخوردیم. شاید یکبار در سال هم پدرمان ما را به "پیتزا داوود"، اولین پیتزا فروشی تهران، میبرد. عمو داوود یک پیتزافروش خاص بود.
تا آماده شدن پیتزا او به مشتریها هرچقدر که میخواستند کالباس می داد تا با سس بخورند. در و دیوار مغازهی کوچک او پر از اسکناس های کشورهای مختلف بود.
پدرم شرط کرده بود که اگر معدل هر ثلثم بیست شود یک پیتزا پیش او خواهم داشت. نه تنها آن سال، بلکه تا آخر پنجم ابتدایی، پدرم مجبور شد من و خانواده را سه بار در سال به پیتزا داوود ببرد.
الان و بعد از آتش سوزی پیتزا داوود و سوختن همه آن اسکناس ها دیگر داوود به مغازه نمیآید و پسرهایش آنجا را اداره میکند که حسابی به کیفیتش لطمه زده ولی هنوز هم هرازگاهی به آنجا میروم.
بعدها فهمیدم پیتزا داوود در شهر به داوود کثافت معروف است اما برای من یک عموی دوست داشتنی و بسیار تمیز بود. فقط نمیدانم چرا گربه های آن محل کالباسهایی که برایشان میانداختم را نمیخوردند...
الان و بعد از آتش سوزی پیتزا داوود و سوختن همه آن اسکناس ها دیگر داوود به مغازه نمیآید و پسرهایش آنجا را اداره میکند که حسابی به کیفیتش لطمه زده ولی هنوز هم هرازگاهی به آنجا میروم.
بعدها فهمیدم پیتزا داوود در شهر به داوود کثافت معروف است اما برای من یک عموی دوست داشتنی و بسیار تمیز بود. فقط نمیدانم چرا گربه های آن محل کالباسهایی که برایشان میانداختم را نمیخوردند...