ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

پنج سالگی

[توی موضوع زندگی نامه میخوام هرچی از اون سال یادم میاد بنویسم. به ترتیب سال جلو میرم. چون شاید مطالب طولانی بشه از کسی توقع خوانده شدن ندارم. شاید صرفا تمرینی هست برای نوشتن این مدلی. همین]


تقریبا این اولین سالی هست که چیزهایی از آن، نه به طور خیلی دقیق، بلکه کلی یادم هست.

آن روزها همانند روزهای قبل تکرار می شد.
حدود ساعت نه صبح از خواب بلند می شدم. هیچ کس در خانه نبود.
پدر سرکار، مادر حوزه، خواهر مدرسه و برادر یکی دانشگاه و دیگری محل کار.
خانه ای دو طبقه داشتیم که طبقه بالا را به زن و مردی چهل پنجاه ساله، که هرگز فرزندی نداشتند اجاره داده بودیم.
از خواب بلند میشدم و تنهایی مرا فورا به گریه می انداخت.
با همان صورت گریان و نشسته به راهرو میرفتم و داد می زدم: 

"بالاییه، بالاییه"
مدت زیادی نمی گذشت که بالاییه می آمد پایین و من را در آغوش می گرفت و به خانه خود میبرد.
زن با محبتی بود؛ هرچند هرچقدر تلاش می کنم چهره اش را به یاد نمی آورم.
پیش او صبحانه می خوردم و گاهی هم که مادرم دیرتر می آمد ناهار را با او بودم.
همیشه با زودپز غذا درست می کرد.
این آخرها صبحانه را که می خوردم برمی‌گشتم پایین. در ساختمان همیشه قفل بود که مبادا بیرون بروم.
معمولا یا یک صندلی در اتاق می گذاشتم و از آن بالا می رفتم و پنجره کوچک رو به کوچه را باز می کردم
و از پشت نرده ها با بچه ها، و حتی عابرها و همسایه ها در ارتباط بودم،
تا مادر بیاید.
او را که می دیدم واقعا خوشحال می شدم. معمولا یک خوراکی هم همراه خودش داشت.
یا در حیاط با دوچرخه کوچک آلمانی که تقریبا همه برادران و خواهرم در کودکی با آن بازی کرده بودند، چرخ می زدم.
انصافا دوچرخه نو و تمیزی بود. اما این اواخر یکی به من گفته بود این دخترانه است چون میله ی اصلی دچرخه خمیده است نه صاف.
این مرا خیلی بهم ریخته بود.
عصرها یا شب ها خواهر و برادرم با اتاری بازی می کردند ولی معمولا به من نمی دادند؛
چون اغلب من دسته ی آن را می شکستم و تهیه و تعمییر آن برایشان گران تمام می شد.

نوار کاستی از آن سال موجود است که مادرم در آن از من سوالاتی می پرسد. آن نوار را خیلی دوست داشتم؛
ولی چندسالی است که آب شده و رفته زیر زمین.
من در آن سال دِ دِ ای صحبت می کردم، یعنی قادر نبودم برخی حروف را درست تلفظ کنم.
این در آن سن و سال عادی نبود ولی یادم نمی آید برای این موضوع من را به دکتر برده باشند.
وقتی ازم سوال می شد که چرا زن دایی رو دوست نداری؟
میگفتم "آده (آخه) میده (میگه) ددا (خدا) مردم (مرگم) بده ایشالا!"

یک کت مخملی چهارخانه داشتم که در آن به گواه عکس ها خیلی بامزه می شدم.
یکبار این کت را پوشیدم و تنهایی به تولد عطیه، دختر همسایه رفتم. من این اتفاق را هیچگاه به خاطر نمی‌آورم؛
ولی پدر عطیه هنوز هم که من را می بیند از آن روز می‌گوید. می‌گوید عکسم را دارد ولی هیچگاه آن را به من نشان نداده است.
شاید اصلا چنین عکسی وجود نداشته باشد. 
ولی ما عکسی از او داریم که من و او به صورت عروس و داماد انداخته ایم. فکر کنم برای من هم ماتیک زده اند.
احتملا خانواده عطیه از وجود چنین عکسی حبر ندارند.
من هیچ موقع یادم نمی‌آید که حس خاصی به او داشته باشم. 
عطیه دو سال پیش عروسی کرد و اینطور که می گویند زندگی خوبی دارد. یادم نمی‌آید شام عروسی او چه بود فقط هرچه بود خیلی خوشمزه بود.
ما و خانواده او همچنان همسایه هستیم. فقط خانه هایمان را ساخته ایم.

و اینکه یادم می آید من به خاطر لپ تپل و قرمزی که داشتم زیاد گاز گرفته می شدم. مخصوصا توسط برادرم سعید.


۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۵ ۱۲ نظر
بوتیمار ...

هاروکی

اری لبش را گزید و به این حرف فکر کرد. بعد از مدتی گفت: «یک چیزی را به من می گویی؟»
«بگو»
«اگر آن روزها همینجوری یکهو آمده بودم بهت گفته بودم دوستت دارم، آیا با من قرار می‌گذاشتی برویم بیرون؟»
سوکورو گفت «حتا اگر تو چشم‌هام زل می زدی و می‌گفتی هم باز احتمالا باورم نمی‌شد»
«چرا؟»
«اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که کسی بگوید دوستم دارد، یا بخواهد دوست دخترم باشد»
«ولی تو آدم مهربان و با‌حال و توداری بودی، از همان موقع هم راه خودت را توی زندگی پیدا کرده بودی. تازه خوش قیافه هم بودی»
سوکورو سر تکان داد که نه. ٰ«فیافه من که خیلی یخ و بی‌مزه است. هیچ وقت قیافه‌ام را دوست نداشته‌ام»
اری لبخند زد. «شاید هم راست می‌گویی... ولی لااقل برای یک دختر شانزده‌ساله‌ی احمق، به اندازه‌ی کافی خوش قیافه بودی. من خیالبافی می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم چه معرکه می‌شود دوست‌پسری مثل تو داشته باشم»


سوکورو تازاکیِ بی‌رنگ و سال‌های زیارتش؛ هاروکی موراکامی؛ صفحه ۲۵۴


این همون کتاب مذکور پست قبل است.
با این نویسنده توی رادیو آشنا شدم
و الان دارم میرم جنگل نروژی اش هم بخرم

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۲:۴۴ ۶ نظر
بوتیمار ...

رمان

ساعت دوازده بود و 
فقط پنجاه صفحه باقی مانده بود
و دلم نمیخواست به این زودی به تهِ داستان برسم.

رفتم تو رختخواب ولی تا سه و نیم
هرکاری کردم خوابم نبرد.
دلیلش توو داستان بود.

لعنتی هرچی در رمان وجود داره مسالت میشه.

آهسته آهسته کتاب رو خوندم تا تموم بشه.
ساعت شد پنج و من یک ساعت فرصت داشتم بخوابم.
از نیم ساعتش استفاده کردم.
و الانم محل کارم هستم.

۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۷:۳۶ ۴ نظر
بوتیمار ...

لقمان

جشنواره حقیقت از امروز شروع شد.
یکی از خوبی جشنواره دیدن دوستاییه که شاید یک سال ندیدشون.
۹۰ دفیقه فیلم دیدم، ذو ساعت داشتم با این و اون صحبت میکردم.

و اما لقمان خالدی
و فیلمش
به نام فصل هرس.

واقعا فیلمی بس خوب بود
انگار لقمان مثل یک روانشاس 
وارد فکر یک انسان میشه
و بهمون نشونش میده
بیشتر با تصویر تا با حرف.

الان فهمیدم فیلم مهدی گنجی خیلی عقب تر از این فیلماست.


و اما یک نکته:
یک فیلمساز هرچقدر هم گنده و معروف بشه
فیلمش مثل بچه اش میمونه.
بیچاره نشسته بود دم در سالن
هرکی در رو باز میذاشت بلند می شد و
در رو می بست و پرده رو می کشید.

۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۷ ۳ نظر
بوتیمار ...

داگویل

یعنی با اعصاب و روان آدم بازی میکنه این فیلم.
اون از موقعی که گریس عین شلغم میشینه
هرکسی هر کاری خواست باهاش بکنه
اون از آخرش که هرکاری میخواد میکنه.


سوال اول: انقدر خوب بودن خوبه یا بد؟!
خودش میگه که خوبه چون اون آدمها در شرایطی بودن
که مجبور بودن این کارها رو بکنند و نباید سرزنششون کرد.


سوال دوم: ما آدمها واقعا مثل شهر داگویل نیستیم؟
شاید به هم تجاوز نکنیم؛
اما خیلی داریم شبیه اونا میشیم.
ترسناکه
فقط برای انتفاع همدیگه رو میخوایم
و حتی در لحظه آخر تنها کسی که بهش امید داشتی هم
به فکر انتفاعشه و اصلا تویی براش وجود نداره.


خدایا ما رو ببخشای...



---

چقدر این بازی نیکول کیدمن خوبه. 

۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۹ ۵ نظر
بوتیمار ...

دلقک

... [پدر] غرغرکنان پرسید: "منظورت این است که هیچ وقت یک شکم سیر غذا نخوردید؟"
به آرامی گفتم: "بله،دقیقا همینطور است. ما هرگز سیر از سر سفره بلند نشدیم، لااقل هر وقت که خانه بودیم. هیچ خبر داری کودکی که تمام بعدازظهر دوچرخه‌سواری و فوتبال بازی کرده و در رودخانه‌ی راین آب‌تنی کرده است چه احساسی دارد؟"

با خونسردی گفت: "فکر میکنم باید اشتها داشته باشد."

گفتم: "نه، احساس گرسنگی می‌کند. لعنتی ما از بچگی فقط این را فهمیده بودیم که خانواده‌ی ثروتمندی داریم، خیلی ثروتمند اما هیچگاه از این ثروت بهره نبردیم"


عقاید یک دلقک؛ هاینریش بل؛ صفحه ۲۲۹


یک حس دوگانه دارم به این داستان
آدم نمیدونه خودش رو جای هانس قرار بده یا ماری؟!
انزجار یک نفر از اطرافیانش نقطه طلایی کاره.
بعضی از تصویرسازی هاش مثل آخرین باری که هنریته رو میبینه؛ بعیده از ذهن خارج بشه.
شخصیت هانس یه ابهام یا تناقضایی داره؛ که البته میتونه طبیعی باشه.

بخونیدش ضرر نکردید...

۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۲:۵۶ ۳ نظر
بوتیمار ...

سینی

دو ساله دادشم کلید کرده که یکی از مناسبت ها بریم
مسجد ملکِ بازار.

امروز رفتیم از صبح.

تا ظهر برنامه بود:
هی سخنرانی و هی مداحی.

کلا از هزار نفر حدودا ۸۵۰ نفر بالای پنجاه شصت سال داشتند.

غذا رو که آوردن اینجوری بود:

یک سینی غذا که نصفش شامل قیمه سیب زمینی و نصفش قورمه سبزی بود
و هر سینی برای سه نفر بود. (دهنی دهنی)

داداشم و دوستش و علی کوچولو  افتادند با هم؛
من هم افتادم با دو تا پیرمرد.
کلا چهار تا قاشق خوردند باقی اش موند برای من.

الان زیاد حالم خوب نیست :)
ولی یکی از بهترین غذاهایی بود که خوردن

۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۵ ۱۱ نظر
بوتیمار ...

ناین

اگه خیلی خیلی بیکار بودید بخونید (آخرشب حوصله فحش خوردن ندارم)
---

امروز انیمیشن ناین رو پخش کردیم
خوب اومده بودن، جا نبود اصلا

پارسا گفت بعدش برو بالا نقد کن
گفتم عمرا
من انیمیشن‌بین نیستم

خلاصه زیاد اصرار کرد
منم گفتم نقد نمیکنم
فقط میرم بالا نظرم رو میگم و نظر بقیه رو هم میپرسم

هیچی دیگه شروع به صحبت که کردم بچه ها بودند که سالن رو ترک می کردند.
بعد من در کمال پر رویی گفتم به این دلیل و این دلیل فیلم ضعیفی بود. (چون طرفدارای زیادی داره این فیلم)
یکی موافقت کرد و یکی مخالفت
تموم شد رفت


بعدش با امیرحسین رفتیم چارسو خواب تلخ رو ببینیم. پر شده بود. بیخیال شدیم.
رفتیم علاالدین و بعدش پیتزا داوود.
اول کالباس خوردیم
بعد یک پیتزا قارچ گرفتیم ولی خب سیر نشدیم
دوباره کالباس
و بعدش پیتزا پیاز
بعد امیر زنگ زد گفت داریسِ. میاین؟
پیاده رفتیم هضم بشه.
من مطابق معمول لب نزدم.
فقط سه تا چایی و نبات و لیمو (۳۲ تومن رقم خورد)
درباره آینده کاریم صحبت کردیم و پیشنهادهای خوبی مطرح شد.
کلا بهترین تصمیم های زندگیم توی یه همیچی محیط هایی رقم خورده متاسفانه



---

جا داشت این پست رو نذارم واقعا
پسر هم پسرای قدیم

۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۶ ۹ نظر
بوتیمار ...

سازدهنی

از اونجایی که من خودم دوست داشتم یکی بهم سازدهنی هدیه بده
رفتم تو دیجی 
و یک سازدهنی دیاتونیک هونر Marine Band 1896
سفارش دادم که براش بفرستند.


امیدوارم خوشش بیاد...

۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۷ ۸ نظر
بوتیمار ...

استعفا

امروز درخواستم رو رک و پوست کنده به مدیر مالیمون گفتم
اونم یک صحبتی با رئیس کرد
و بنا شد
فردا آخرین روز کاری‌ام باشه.


بعدش به برادرم زنگ زدم و
ازش خواستم یک اتاق تو شرکتش بهم بده تا
حالا به یک جمع بندی درست برسم.


زمان زیادی به کنکور ارشد نمونده و باید انرژی بیشتری روش بذارم.


فردا میخوام برای رئیسم یک هدیه بخرم
به پاس تمام لطف‌هایی که در حقم کرده.

به نظرتون چی می‌تونه یک مرد متاهل بیست و نه ساله را خوشحال کند؟
سقف خرید را دویست تومان در نظر بگیرید...


احساس خوبی دارم...

۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۵ ۶ نظر
بوتیمار ...

نُه مرگ

اسماعیل ابروهایش را در هم کشید، سیگاری برای خودش آتش زد و گفت: 
وقتی توی یه همچین موقعیتی گیر می افتی به هر چیزی دل می‌بندی. هر کاری می‌کنی شاید یه اتفاقی بیفته. اصلا اعتقادت به همه چیز عوض می‌شه. می‌شی یکی دیگه.
استکانش را از روی میز برداشت، ته‌مانده‌ی چایش را سر کشید و گفت:
اگه بهت بگن روزی سه بار توی همین استکان بشاش و سر بکش، اون‌وقت اوضاع درست می‌شه، نمی‌پرسی چرا، چه ربطی داره. اصلا به چراییش فکر نمی‌کنی. انجامش می‌دی چون برای یه ذره امید، حاضری هر کاری بکنی.

نُه مرگ؛ هادی معصوم دوست؛ صفحه ۱۳۳


کتاب را سَرِ یک اشتباه خریدم از چشمه.
الانم پشیمونم از اینکه خوندمش.
یک زامبی‌لند تقلیدی که توی یکی از مناطق جنوبی و در زمانی نامعلوم اتفاق می افتد.
نه خط روایی خوبی داره و نه شخصیت پردازی درست.
هدف صرفا چاپ کتابی بوده است. 

وبلاگ نویسنده

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۰ ۴ نظر
بوتیمار ...

انتخاب ۲

شاید این روزها آخرین باری باشه که پشت این میز میشینم.

توی این مدت خاطرات خوب و بد زیادی باهاش داشتم و کلی چیز یاد گرفتم.

خبرهای خوب و بد زیادی را زمانی که پشتش نشسته بودم بهم دادن.

شایدم حالا حالاها پشتش موندم!



مساله اینجاست که مدتیه این شغل من رو از اهدافم دور کرده.

و تنها چیزی که برام داره حقوق ثابت و رزومه است.

در ضمن دلیلی هم که من را وارد این کار کرد دیگه وجود نداره.


فقط میمونه

یکی شجاعتی که بتونم این کار رو رها کنم (چون آینده کاری سخت تری در انتظارم خواهد بود)

یکی تعهدی که دادم (باید حداقل یکماه زودتر رفتنم رو اعلام کنم)


لطفا اگه چیزی به ذهنتون میرسه بگین؟


۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۸ ۱۱ نظر
بوتیمار ...

چهل

عدد قشنگی است...

۱۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۱ ۵ نظر
بوتیمار ...

قسمت

امروز به پیشنهادم فیلم "من میخوام شاه بشم" در دانشگاه اکران شد.

تقریبا همه خوششون اومد و طی یک پرس و جو
تقریبا همه از عباس برزگر (شخصیت اصلی فیلم) متنفر شدن

ولی کاش میدونستن عباس هم آدم بدی نیست،
عباس هم توی جغرافیای فکری و اجتماعی خودش به این تصمیم رسیده
که خب قاعدتا از منظر ما این تصمیم تنفرآوره

این که چرا عباس به چنین تصمیمی رسیده چیزیه که تو فیلم بهش به طور کامل جواب داده میشه
اما کسی بهش توجه نمیکنه.

۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۸ ۳ نظر
بوتیمار ...

مادر

راجر واترز، پینک فلوید


Mother do you think they'll drop the bomb ?

Mother do you think they'll like this song ?

Mother do you think they'll try to break my balls ?

Ooooh, mother should I build a wall ?


Mother should I run for president ?

Mother should I trust the government ?

Mother will they put me in the firing line ?

Oooh is it just a waste of time ?


Hush now baby, baby don't you cry.

Mama's gonna make all of your nightmares come true.

Mama's gonna put all of her fears into you.

Mama's gonna keep you right here under her wing.

She won't let you fly but she might let you sing.

Mama will keep baby cosy and warm.


Ooooh Babe, 

Ooooh Babe, 

Ooooh Babe,

Of course Mama's gonna help build the wall !


Mother do you think she's good enough,

for me?

Mother do you think she's dangerous,

to me?

Mama will they tear little boy apart?

Oooh, 

mother will she break my heart?


Hush now baby, baby don't you cry.

Mama's gonna check out all your girlfriends for you.

Mama won't let anyone dirty get through.

Mama's gonna wait up until you get in.

Mama will always find out where you've been.

Mama's gonna keep baby healthy and clean. 


Ooooh Babe, 

Ooooh Babe, 

Ooooh Babe,

You'll always be a baby to me!


Mother, did it need to be so high?



۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۵:۵۹ ۱ نظر
بوتیمار ...

ابراز

امشب به رئیسم پیامک دادم:

حمید آقا
ممنون بابت همه چیز


جواب داده:

سلامت باشی
چیزی شده؟


من: نوچ


کم کم باید یاد بگیرم احساساتم رو ابراز کنم.

امروز تو مترو میله رو گرفته بودم
یه پیرمرد نحیفی اومد سرش رو تکیه داد رو دستم
یه دقیقه ای شد
میخواستم ماچش کنم
ولی نکردم

یا همیشه دوست داشتم هر موقع میام خونه
یه دقیقه بابام رو بگیرم توو بغلم
خدا رو چی دیدی
سرماخوردگی ام که خوب بشه این کار رو میکنم هر روز


فقط یکی هفته بعد یادآوری کنه لطفا

۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۱ ۶ نظر
بوتیمار ...

شهامت

لحظه ی سختیه

وقتی طوری پیش کسی شرمنده ای که حتی روت نمیشه نگاهش کنی

و 

شهامت اینو نداشته باشی بری و بهش یگی

منو ببخش...


----

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۶:۳۱ ۳ نظر
بوتیمار ...

بازی

دوست دارم به اندازه ی همه ی بدی هایی که به همه کردم


به همه خوبی کنم

اما نمیدونم چطور؟!


بازی پیچیده ای است زندگی
کاش جدی تر میگرفتمش

و

صحنه ی کثیفی است دنیا

کاش در آن بازی نمیکردم


[ و این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست...
ای کاش می دانستند...]

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۴ ۶ نظر
بوتیمار ...

سود

از اینکه کسی به بخش های مختلف زندگی نگاه سودجویانه داشته باشد 
خوشم نمیاد.

مخصوصا وقتی پای دوستی در میان است.
این جور آدمها کم کم به یک خودخواه تمام عیار تبدیل می شوند.

یکی ازم پرسید نقطه ضعف تو از دید دوستات چیه؟
گفتم نمیدونم. 
میپرسم میگم بهت جلسه بعد.

یکبار یکی بهم گفت خیلی ... .....م البته بعیده بارزترینش باشه. دلش سر یه چیزی پر بود.

دیروز از یکی دیگه از دوستام (همکارام) پرسیدم که چیه؟
گفت غر زیاد میزنی :(
دیدم راست میگه
یعنی سر کار زیادی ایراد میگیرم انصافا
باس بیشتر دقت کنم.

به نظر شما بارزترین نقطه ضعف من چیه؟!
خصوصی لطفا
۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۳ ۷ نظر
بوتیمار ...

کانسپچوال آرت

جمعه رو کجای دلم بذارم آخه؟!
خدا کنه برنامه هوا بشه ما هم بریم به زندگیمون برسیم
۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۷:۰۵ ۴ نظر
بوتیمار ...