اری لبش را گزید و به این حرف فکر کرد. بعد از مدتی گفت: «یک چیزی را به من می گویی؟»
«بگو»
«اگر آن روزها همینجوری یکهو آمده بودم بهت گفته بودم دوستت دارم، آیا با من قرار می‌گذاشتی برویم بیرون؟»
سوکورو گفت «حتا اگر تو چشم‌هام زل می زدی و می‌گفتی هم باز احتمالا باورم نمی‌شد»
«چرا؟»
«اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که کسی بگوید دوستم دارد، یا بخواهد دوست دخترم باشد»
«ولی تو آدم مهربان و با‌حال و توداری بودی، از همان موقع هم راه خودت را توی زندگی پیدا کرده بودی. تازه خوش قیافه هم بودی»
سوکورو سر تکان داد که نه. ٰ«فیافه من که خیلی یخ و بی‌مزه است. هیچ وقت قیافه‌ام را دوست نداشته‌ام»
اری لبخند زد. «شاید هم راست می‌گویی... ولی لااقل برای یک دختر شانزده‌ساله‌ی احمق، به اندازه‌ی کافی خوش قیافه بودی. من خیالبافی می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم چه معرکه می‌شود دوست‌پسری مثل تو داشته باشم»


سوکورو تازاکیِ بی‌رنگ و سال‌های زیارتش؛ هاروکی موراکامی؛ صفحه ۲۵۴


این همون کتاب مذکور پست قبل است.
با این نویسنده توی رادیو آشنا شدم
و الان دارم میرم جنگل نروژی اش هم بخرم