اسماعیل ابروهایش را در هم کشید، سیگاری برای خودش آتش زد و گفت:
وقتی توی یه همچین موقعیتی گیر می افتی به هر چیزی دل میبندی. هر کاری میکنی شاید یه اتفاقی بیفته. اصلا اعتقادت به همه چیز عوض میشه. میشی یکی دیگه.
استکانش را از روی میز برداشت، تهماندهی چایش را سر کشید و گفت:
اگه بهت بگن روزی سه بار توی همین استکان بشاش و سر بکش، اونوقت اوضاع درست میشه، نمیپرسی چرا، چه ربطی داره. اصلا به چراییش فکر نمیکنی. انجامش میدی چون برای یه ذره امید، حاضری هر کاری بکنی.
نُه مرگ؛ هادی معصوم دوست؛ صفحه ۱۳۳
کتاب را سَرِ یک اشتباه خریدم از چشمه.
الانم پشیمونم از اینکه خوندمش.
یک زامبیلند تقلیدی که توی یکی از مناطق جنوبی و در زمانی نامعلوم اتفاق می افتد.
نه خط روایی خوبی داره و نه شخصیت پردازی درست.
هدف صرفا چاپ کتابی بوده است.