ساعت دوازده بود و 
فقط پنجاه صفحه باقی مانده بود
و دلم نمیخواست به این زودی به تهِ داستان برسم.

رفتم تو رختخواب ولی تا سه و نیم
هرکاری کردم خوابم نبرد.
دلیلش توو داستان بود.

لعنتی هرچی در رمان وجود داره مسالت میشه.

آهسته آهسته کتاب رو خوندم تا تموم بشه.
ساعت شد پنج و من یک ساعت فرصت داشتم بخوابم.
از نیم ساعتش استفاده کردم.
و الانم محل کارم هستم.