ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

بازگشت

- تو کی هستی؟

- کار نداشته باش من کی هستم.  هل تری لی من التوبة؟

- آره، قبوله.

- حالا تو کی هستی؟

- من همونم که راه رو بر تو بستم.


همینجوری که ما دنبال بهانه دادن به بچه ها هستیم که خوب باشن و کار بد و شیطونی نکنند و ...
خدا هم دنبال بهانه می گرده که ما را ببخشه.
حسین یکی از بهونه هاست.


اصلا حسین جنس غمش فرق می کند...

۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۷ ۲ نظر
بوتیمار ...

دیشب

دیشب برای اولین بار برای تصویربرداری یک هیئت رفتم.
خیلی خسته بودم و داشتم آماده میشدم که از سرکار برم ولی چون امیر ازم خواست رفتم.
هرچند خیلی دور بود ولی خب تو این اوضاع بی پولیِ بعد از خرید و پاس نشدن دو تا چکی که از مردم دستمه و روی پولش خیلی حساب کرده بودم و بدقولی چندجای دیگه در پرداخت بدهیشون، میتونست کمک حالی باشه.

مداحشون نریمان پناهی بود.
رفتم و فیلم برداری به قول خودشون کلیپیشون هم تموم شد.
کلی تحویلمون گرفتن و این حرفا و گفتن هر شب برم.
ولی گفتم کلی کار ریخته سرم و واقعا نمیرسم بیام دیگه.
بعد اومد حساب کنه ولی هرچی با خودم فکر کردم دیدم نمیتونم این پول رو بگیرم.
یک میلیون بار حسین آقا برای ما کار کرده بعد من که تازه یکبار تازه اونم هیچ کاری نبوده که بگم خوشحالش کرده
بیام و پول بگیرم!!
حتی از اینکه اولش روی پول حساب کرده بودم هم بدم اومد.

-----

مومن آبرویش پیش خدا خیلی ارزش داره. به خاطر همین حتی اجازه نداریم گناهانمان را پیش کسی بگیم؛
وای به حال اینکه گناهان بقیه رو به کسی بگیم.
وای...

۲۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

این شبها

دقیقا چهار سال پیش بود که محسن س بهم گفت بیا بریم هیئتی که ثرول گفته
با هم رفتیم.

این تا امشب ادامه داشته. پارسال که ثرول و محسن خیلی کم اومدن
امیدوارم امسال بیشتر ببینمشون


تقریبا تا حالا به هر کسی گفتم مشتری ثابت شده
سید مجتبی مدیر مدرسه صالحین، که آخونده ولی در واقع فقط دهه اول معمم است، سخنرانه
و انصافا تو زنده ها بهترین سخنرانی هست که میشناسم.

خیلی نمیتونم حال و هوای حسینیه رو بگم
ولی به شدت توصیه میکنم اگه تا الان هیئتی که متناسب با روحیاتتون باشه رو پیدا نکردید اینجا رو امتحان کنید
هرچند اصل چیز دیگری است.


دوباره مثل همیشه خجالتم دادی...
هرچی داشت داد. گفت بذار بگردم ببینم چیزی باقی نمونده باشه.
گشت و دید یک چیز کوچک باقی مونده.
اونم داد.

خیلی سخته حرف زدن ازشون ...

۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۲ نظر
بوتیمار ...

ماشین

بالاخره من هم به جمع ماشین دارها پیوستم.
حالا از پیوستن به جمع خائن هایی که کمپین خرید ماشین صفر زیر پا گذاشتن که بگذریم،
قراره با ورود این ماشین یک تغییراتی در برنامه روزمره ام رخ بده
مثلا اینکه صبح ها حدود پنج و شش برم سرکار و تا حدود ده صبح که همکارها میان، برای کنکور درس بخونم...
و از دست این همه پول کرایه و آژانس دادن خلاص بشم... 


واقعا رییس خوبی دارم و خیلی باهاش حال میکنم (جدای اینکه حقوق دیر میده و البته حق هم داره)
یه بنده خدایی میگفت " یه وقتی به جایی میرسی که اگه بهت بگن بالای چشمت ابرو هست میگی؛ درسته اتفاقا بالاترش مو هم هست"
الان من به اون مرحله رسیدم.

۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۱ ۲ نظر
بوتیمار ...

بیست و چهار سالگی

و درود بر او باد، روزی که زاده شد و روزی که جهان را به درود می گوید و آن روزی که زنده برانگیخته می گردد...



همین حالا
بیست و چهار سالت به طور کامل تمام شد
ولی...


ای کاش حداقل یکی از تولدت هایت
مبارک بود


یه جوری که خدا میگفت
ایول
این بنده ی منه که امروز به دنیا اومد
مال خود خودمه
مثل یحیی


و بهت تبریک بگه
و شاید یک هدیه بده


یادت باشد که شاید پایان ۲۵ را نبیینی
پس
...


به تاریخ ۲۱ مهرماه ۱۳۹۴

۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۲ نظر
بوتیمار ...

کبوتر

و کسی هرگز
نبودن کبوتر را احساس نمی کند... [شاعر]


تصویری که هر روز از یکی از بهترین بالکن های دنیا می بینی.
۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۳ ۲ نظر
بوتیمار ...

محاسبات

گاهی محاسبات زندگیت به سادگی بهم میریزه

مهدی (پسرخاله ات) یک پسر ۱۸ ساله است؛
پسر متفاوتیه؛ از بچگی متفاوت بوده چون درست تربیت شده؛

انقدر زحمت کشید در تکواندو و کاراته؛
ولی در آستانه یک کشوری شدن و در نیمه نهایی جوری زمین میخوره؛
که احتمالا باید برای همیشه با ورزش خداحافظی کنه.

ورزشی که هر موقع تو رو می دید از فکرهایی که توی سرش بود میگفت.

حالا یه ماهی میشه که حتی مدرسه هم نمیره
حسابشو بکن، یه بچه کنکوری

بعد از عمل کارش به خود*** رسید
اما اون قویه و حتما میتونه خودشو جمع کنه
پس کنارش باش...

و محاسبه کن که شاید
فردا
چشمی نماند برای سینما...

۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۷ ۲ نظر
بوتیمار ...

یاس فلسفی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
بوتیمار ...

پریود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۹
بوتیمار ...

لئونه

یک ایده دم دستی برای ابراز وفاداری به سرجیو لئونه...

 

دریافت
عنوان: Continue...
حجم: 8.94 مگابایت
 

۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۰:۱۵ ۱ نظر
بوتیمار ...

دنیا

چقدر دنیای آدم ها زیاده؛
و هر روز داره زیادتر هم میشه
احتمالا با وجود یک واقعیت، این زیاد شدن میتونه خطری باشه
اما خب چه میشه کرد، هرکسی حق داره جهان خودش رو داشته باشه
این چیزیه که آدم ها رو از هم دور میکنه


وقتی اکثر پارامترهای جهانت در بقیه وجود نداشته باشه میشی یک آدم تنها
این تنهایی میتونه خیلی اذیتت کنه
دوست داری به بقیه جهانت رو معرفی کنی ولی نمیتونی
اینه که میری دنبال یک روش.


این روش باید با روحیاتت سازگاری داشته باشه
روش های زیادی وجود داره
یکیش میتونه سینما باشه


شاید همین چند خط بتونه جواب سوال مزخرف بقیه در مورد زندگیت باشه:
"چرا رفتی سینما؟"
ولی مساله اینجاست که همین چند خط هم برای جهان بعضی ها گنگ و غیرقابل فهمه.


بعضیا جهانت رو میفهمند و حتی براش احترام قائل میشوند ولی اونو دو هزار قبول ندارن.
اصولا با کسانی احساس نزدیکی میکنی که قسمت هایی از جهانتون با هم همپوشانی داشته باشه.
اینه که یک نفر میشه عزیزترین وجود زندگیتون یا رفیق جون جونی.

تو هیچ وقت نمیخوای آدم خاصی باشی و حتی از اینکه بهت بگن آدم خاص متنفری

ولی متاسفانه
آدم خاصی هستی و بقیه بدجوری بهت نگاه می کنند.
خیلی چیزها و خیلی افراد برایت اذیت کننده می شوند.
خنده های ابلهانه بقیه از همه بدتر است و لبخند احمقانه تری که مجبوری به زور روی لب هایت جای دهی...


تازه قد بیست و پنج سال از دنیات رو ساختی
باید تلاش کنی و ادامه بدی
تعصب نداشته باشی و
یاد بگیری.
از همه
از تک تک اتفاقات و اطراف و اطرافیانت.
یکجور انعطاف آگاهانه و تلاش برای دیدن دنیا از زاویه نگاه دیگران 


انگار زندگی برایش حقی مسلم است...



۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۲۴ ۳ نظر
بوتیمار ...

شیشه

این داستان، از کارهای دو سال پیشم هست:


اعتیاد یکی از عوامل انحطاط بشر و جامعهی بشری بوده و هست. اعتیاد با ریشه دواندن در میان افراد ابتدا بنیان خانواده را از هم می پاشد و سپس دست به نابودی جامعه می زند. انواع مختلفی برای اعتیاد برشمرده اند. عده ای آن را یک بیماری همچون سایر بیماریها دانسته و برای ترک آن، روشهای مخصوص خود را ارائه داده اند. برای درک بیشتر این مفهوم چند مثال میزنم. در سال 1913 یهودیانی که وارد آمریکا شدند عادت (اعتیاد) زیادی به قمار داشتند. این اعتیاد تا حدی در آنها ریشه دوانده بود که حاضر میشدند برای انجام این کار از آمریکا به کشور های مجاور (شیلی، آرژانتین و...) سفر کنند ؛ قمار انجام دهند و بازگردند. (قمار درآن سالها در آمریکا ممنوع بود.) در دورانی که آمریکا در رکود و بحران اقتصادی به سر می برد ، خرید و فروش مشروب در آنجا آزاد شد . مردم برای التیام دردهای زندگی روزمره ی خود به آن روی آوردند که تاکنون جزئی جدایی ناپذیر (لاینفک) از زندگی انسان در بیشتر کشورها شده است. البته اعتیاد میتواند جنبه های روحی و معنوی هم داشته باشد. مثل وسواس که نوعی اعتیاد به تمیزی و پاکی بیش از حد است . نمونه ی مهم دیگری که ما اصلاً آن را با نام اعتیاد میشناسیم وابستگی به مواد مخدر است.

 می دانم که روده درازی کرده ام و با این حرفهای تکراری شما را خسته کردم اما لازم بود که این مطالب یک بار به شکل کوتاه مورد بررسی قرار گیرد. اگر اشتباه نکنم جمعه شب بود. به همراه پدرم تا پاسی از شب مشغول تماشای فوتبال بودیم یک تلویزیون قدیمی پارس با چهار پایه ی بزرگ و زمخت. در طول بازی دائماً با مادرم بر سر صدای تلویزیون جر و بحث داشتیم. بالاخره تیممان برد. با خیال راحت و خستگی زیاد به تشکم که در کنار تلویزیون پهن بود غلتیدم و در حال و هوای خوبی که از سردی تشک به من دست داده بود کم کم چشمانم بسته شد که ناگهان یک زن جیغ زنان با سرعت خیلی زیاد از کنارم رد شد و به سمت اتاق انتهایی خانه مان رفت. نمی دانم خواب بودم یا بیدار. البته  که بیدار بودم . همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ امتداد جیغ زن به امتداد نگاهم دوخته شد. سر برهنه و لباس نیمه عریان بر تن. فکر کردم خواب است ، پس دوباره چشمهایم را بستم اما گوشهایم را ... . صدای گریه و زاری زن از اتاق انتهایی خانه شنیده میشد ؛ صدای مادرم که هی به او میگفت چی شده ؟ چی شده ؟

هق هق زن به او اجازه حرف زدن نمیداد. دیگه اصلاً خواب نبودم و انگار ماجرا دستم اومده بود. دعواهای زن و شوهری است دیگه! ولی چرا اون موقع شب!؟ چون اتاق در نداشت چشمم را بستم و پتو را روی سرم کشیدم تا یک وقت زن احساس خجالت و شرم زدگی نکند . کم کم داشت گرمم میشد و همچنان هق هق زن ادامه داشت. به دَرَک، از گرما بمیرم ولی زنِ همسایه از خجالت آب نشود. زنِ نامحرم با آن سر و وضع جلوی یک پسر جوان!!

بالاخره هقِ هقِ زن بند آمد و شروع به گریه کرد. حدس زدم مادرم داره او را رو ماساژ میدهد تا آرامَش کند. کمی آرامتر که شد با همان گریه ی آهسته ای که میکرد شروع به حرف زدن کرد.

- حاچ خانم با چاقو افتاده بود دنبالم میخواست منو بکشه. دوباره زد زیر گریه. باز مادرم از او دلجویی کرد.

- آخه برای چه؟

- از سر شب تا الان تو حموم بود. نمیدونم داشت چیکار میکرد !؟ حتماً داشته از همون کوفتی میزده.

دیگه گریه اش تموم شده بود. فکر کنم که اشکی براش نمونده بود. یه نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

- کار هر شبش شده ، ولی امشب با شبهای دیگه فرق داشت. نزدیک چهار ساعت توی حموم بود. به من شک داره. فکر میکنه که من ... . به اینجا که رسید دوباره هق هقش گرفت. چند تا نفس عمیق کشید تا بند بیاد.

- حاچ خانم به من شک داره. فکر میکنه من با مرد غریبه ام.

مادرم که سعی در آرام کردنش داشت ؛ تلاش می کرد با چند تا سوال از سر و ته قضیه سر در بیاورد.

- استغفر الله ! شما که همیشه خونه اید. اون وقت با سه تا بچه ... . نه بابا این حرف چیه! مردا همین طورند دیگه، سریع به همه چیز و همه کس شک می کنند. یکی نیست که بگه :" بابا، شما از صبح بیرونید و معلوم نیست دارید چی کار می کنید." البته ما هم نباید بذاریم زیادی حساس شن. متوجهی؟

همسایه که دیگر کاملاً آرام شده بود و معلوم بود دارد با دقت به حرفهای مادرم گوش می دهد ، خیلی سریع قبل از اینکه حرف مادرم تمام بشود گفت:

- همش به  خاطر اون کوفتیه.

- چی میکشه ؟

- شیشه 

[شیشه یکی از انواع مواد مخدر است که در آزمایشگاه ها ساخته می شود. از عوارض اعتیاد به آن، ایجاد شک و تردید است. در بسیاری از معتادان به این ماده دیده شده است که  حتی درز های خانه ی خود را می پوشانند و دائماً توهم حضور موجودی اعم از انسان و حیوانات و موجودات تخیلی را در کنار خود دارند. ترک این ماده سخت تر از سایر مواد مخدر است و قیمت آن نیز بسیار ارزان است.]

صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. به سختی توانستم چشمهایم را باز کنم. پتو را کنار زدم. کل بدنم خیس عرق شده بود. از پشت شیشه های عینک مادرم به چشمانش نگاه کردم. انگار می دانست من تمام اتفاقات دیشب را فهمیده ام. سریع عینکش را برداشت تا با دیدن آن به فکر دیشب نیفتم و هیچ وقت درباره ی اتفاقات دیشب از او نپرسم.


الان که خوندم دیدم چقدر مسخره و لوس بود واقعا ...
باید یه فکری به حال گذشته ام بکنم.

۱۰ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۶ ۲ نظر
بوتیمار ...

مزمل

کسى که جامه یا چیزى به خود مى پیچد تا بخوابد یا مثلا سرما را دفع کند، آن را (مزمل ) مى گویند، و از ظاهر این جمله بر مى آید در آن ساعتى که این سوره نازل مى شده آن جناب جامه اى را به خود پیچیده بوده، از این جهت به (مزمل ) مورد خطاب قرار گرفته.

اینو شاید بیشتر از دو سال پیش درست کرده بودم. دیروز که از حرکت ماه فیلم گرفتم یه کوچولو تغییرش دادم.

۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶ ۲ نظر
بوتیمار ...

ج ب ر

ما
را

به
جبر
هم
که
شده

سر
به
زیر
کن



خیری
ندیدم

از
این

اختیار
ها




* ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن، خیری ندیدم از این اختیارها...
* گاهی یک مشاوره میتونه قدِ یک بالکن حال آدم رو خوب کنه...
* خانوم طه مشاور خوبی است، کسی خواست معرفی کنم.

۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۰ ۲ نظر
بوتیمار ...

اسکندری

این خانواده آقای اسکندریه؛
پسر و نوه اش آرین.

آرین پسر دوست داشتنی ای هست که میخواد مهندس بشه؛
اون هم در دانشگاه تهران،
به خاطر همین وقتی برای تصویربرداری به خونشون رفتم سوالهای زیادی ازم پرسید.

آقای اسکندری که قبلا نظامی بوده یکبار خیلی عصبانی شده و صورتش اینجوری شده.
تنها توصیه اش به ما این بود که هیچ وقت عصبانی نشیم!

آرین پسر خیلی بزرگیه چون نمیتونه به راحتی با پدر و مادرش صحبت کنه.  :(



اینا یک خانواده بندر ترکمنی هستند و برای تشکر به خانه آقای اسکندری اومدند.
اون قالیچه دستباف و یک جعبه شیرینی تر هم آوردند.

نقش اصلی داستان این خانمه است.



اگر کمی به دست های مرد ترکمنی دقت کنید متوجه میشوید که واقعی نیستند؛
اما تقریبا مثل یک جفت دست واقعی کار می کنند.
البته تا دستور از مغز به دست برسه یکم دیلی داره.

خلاصه اش اینه که آقای قرجی یک سال و نیم پیش، سر یک حادثه جفت دستاش رو از دست میده و آقای اسکندری که از خیرین دانشگاه تهرانه خرج سنگین عمل اونو میده. عمل صبح امروز بوده.

اینکه چی شده و اینا، جالبه ولی خیلی مهم نیست؛

مهم همسری است که تو این  شرایط سخت، با دو تا بچه و مردی که حتی نمیتونه غذا هم بخوره، تقریبا بدون پول، یک زندگی رو حفظ میکنه
و اصلا گلایه ای نداره و
و خیلی شاکره 

چون عاشقه هم سر شه...

عشق یه همچی کارایی میکنه.

۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۰ ۱۵ نظر
بوتیمار ...

پرسوناژ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
بوتیمار ...

صافات

سوگند به فرشتگان در صف کشیده، که در مسیر وحی به صف درآمده اند،
پس به آن فرشتگان بازدارنده، که شیاطین را از تصرف در وحی باز می دارند،
پس به آن فرشتگان تلاوت کننده که قرآن، آن یادآور الهی را بر پیامبر می خوانند،
به تمامی آنها سوگند که معبود شما قطعا یکی است.
چرا که اوست پروردگار آسمانها و رمین و آنچه میان آن دو است و اوست پروردگار همه ی خاورها،

هر آینه ما نزدیکترین آسمان را، به این ستارگان زینت بخش آراستیم.
و آن را از نفوذ هر جن شرور و پلیدی نگاه داشتیم.

آنان از گوش دادن به مجمع فرشتگان بزرگوار، که ساکنان آسمان های بالا هستند و از خبرهای غیبی جهان گفت و گو دارند، بازداشته شده اند، و از هر سو به آنان تیر افکنده می شود،
تا طرد شوند و به عالم فرشتگان راه نیابند، و برای آنان عذابی است پیوسته و دائم.

مگر کسی که دزدانه گوش فرا دهد و خبری برباید، که شهابی شکافنده که هدف را خطا نمی کند، در پی او خواهد افتاد.


قبلی رو پاک کردم چون اصلا ترجمه اش رو دوست نداشتم...

۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۳ ۳ نظر
بوتیمار ...

غم

نمیدونم این غم، کی تموم میشه.
بدترین جاش اینجاست که خیلی از اوقات باید اظهار به شادی کنی در حالی که شاد نیستی.


دیروز روز جشن بچه های جدیدالورود فنی ها بود؛
خیلی برام مسخره بود.
رامین یه حس خوبی داره. مکانیک ۹۳ ای هست. از بودن کنارش لذت میبری.
فقط اون فهمید چه حس مزخرفی دارم.
تقریبا بدون اینکه چیزی بگم.

دیروز خیلی اتفاقی سید رو دیدم.
امسال **** **** قبول شده.
خیلی دلم شکست از اینکه نبود این چند وقت.

دیروز که دیدمش چند ثانیه ای بهت زده بهش نگاه کردم
بعد محکم بغلش کردم.
دلم میخواست تو بغلش گریه کنم اما...

گفت این هفته عقدش بوده
براش آرزوی خوشبختی کردم

دیگر خیلی با هم سرد شده بودیم که بتونم بهش چیزی بگم.

۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۲ ۲ نظر
بوتیمار ...

ترمینال غرب

نمیدونم اینجا جای عکس گذاشتن هست یا نه؛
ولی چون دیگه تو اینستا و 500px عکس نمیذارم گفتم بذارم اینجا.

این مجموعه عکس رو تقریبا هفته پیش توی ترمینال غرب تهران گرفتم.
یک فوتوکلیپ هم داره که بعدا میذارم.

داشتم برمیگشتم خونه که از یکی از دست فروش های اونجا یک ساندویچ کثیف تخم مرغ به قیمت دو هزار تومان خریدم؛
خیلی حال داد...

تهش هم گنده های ترمینال بهم گیر دادن چرا عکس میگیری و یک دعوایی شکل گرفت ولی من زیر بار نرفتم و رفتیم پیش پلیس. هرچند مجوز داشتم ولی خوشبختانه پلیس محترم نبود و کار با پاک کردن دو تا عکس ختم به خیر شد...

چه شب بدیِ امشب :(















۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۰۸ ۷ نظر
بوتیمار ...

معجزه

اگه اسم این اتفاق هایی که هر روز داره برات میافته معجزه نیست پس چیه؟!
ساعت و زمان هم نمیشناسه؛ یکیش همین چند دقیقه قبل.
البته شاید به خودش هم بگی، بگه برو بابا معجزه چیه؛
ولی اگه بدونه دقیقا توی ذهنت، همون دقایق چی گذشته، نمیگه برو بابا!
اینکه یکی (پسر!) این موقع شب بهت میزنگه و میگه بیا منو ببر دکتر هم لذت بخشه؛
و هم عذاب آور: از اینکه نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.

یا اینکه صبح روز تعطیل مادرت صدات میکنه میگه: بابات نیست. منو میبری بیمارستان؟


صبح ها به اونی که سلام میدی؛
جواب سلامت رو میده ها ولی تو نمی فهمی.
[ و تو گوشم را از شنیدن کلام ایشان بازداشته ‏اى...]


امروز یک صداهایی شنیدی!
درسته.
هنوز غافله راه نیافتاده ولی
عطرش رو حس کن ...

۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۴۲ ۳ نظر
بوتیمار ...