ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

لباس

عصرِ حال بهم زنِ فرا مدرن در کنار همه بدی هایی که داره خوبی های انگشت شماری هم داره.
مثلا درسته لباس ها و پوشاک، دیگر هویتشان را از دست داده اند اما دیگر لازم نیست بنشینی و لباس ست کنی. چه به لحاظ جنس، چه رنگ و چه بافت. فقط کافیه نیازت برطرف بشه و دیگر هیچ کس کاری به کارت ندارند.
تازه چه بسا اگر بخواهی اسیر همان کلیشه های قدیمی بشی مقبولیتت را از دست میدی.
در واقع لباس باید خودش را به تو برساند و نه تو خود را به لباس و جامعه!
۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۸:۲۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

جنتلمن

باید اعتراف کنم که از آدم ها، به خصوص مردهای
جنتلمن و با کلاس خیلی بدم می آید؛
و تمام تلاشم رو میکنم که نه مثل اونا بشم و نه بهشون نزدیک بشم.
فکر میکنم این آدم ها خودشون نیستند؛
برای دیگران لباس می پوشند، برای دیگران یک جور خاصی صحبت می کنند، برای دیگران هستند.
این آدم ها هیچ موقع نمی توانند وسط پارک داد بزنند، وقتی دیرشون شده به زور سوار مترو بشوند یا بروند کوچه کثیفا، فلافل بخورند.

۱۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۶ ۱ نظر
بوتیمار ...

پاییز

زیبای من؛

بعد از تو، پاییز هم، زیباتر شده است...

۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

بیست و یکم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۱:۴۲
بوتیمار ...

کوثر

درست است که هر سوره ای شان نزولی دارد ولی شاید در آینده شان نزول دیگری نیز پیدا کند.
قصدم کفر نیست پس کفر نپندارید.
احتمالا روزی که خدا، کوثرش را به پیامبر داد و به او منت گذاشت و دستور به قربانی و صلوات داد؛
میدانست که قرار است کوثر دیگری هم در دنیا بوجود آورد. کوثری آنقدر خوب و مهربان که حتی چند ساعت ندیدنش، بی قرار و آشفته ات می کند.
بی شک اگر پول داشتم شتری میخریدم و برایش قربانی می کردم. اما حالا به جایش تا میتوانم خدا را شکر می کنم.
شکر میکنم و از او میخواهم به من یاد دهد چگونه قدرش را بدانم.
اصلا شاید بروم و چوپان شوم. آخر فقط چوپان ها می دانند کوثر چیست و چگونه باید از آن مراقبت کرد. فقط آن ها میدانند که یک کوثر چه طبع لطیفی دارد.

ما تو را کوثر دادیم؛
پس برای پروردگارت نمازگزار و قربانی کن؛
دشمنت خود بی تبار خواهد بود...

تولدت مبارک ترین اتفاق دنیایم است. سالروزش نیز برایم مبارک ترین است. مبارکت باشد.
پ ن: هرتولدی مبارک نیست، پس قدرش را بدان.
پ ن: دلی ترین تبریک تولد زندگی ام.

۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

کلاغ

قدیم ها،
نه فقط من، 
بلکه همه بچه ها یه سوْال جدی ذهنشون رو حسابی مشغول میکرد؛
که مثلا مامان از کجا فهمیده من توی کوچه دعوام شده یا آب رو با پارچش خوردم یا شکلات خارجی ها رو پیدا کردم و همشون رو خوردم.
میدونید، میگفتند کلاغه خبر آورده!

حالا که من هم بزرگ شدم، دارم میبینم چقدر کلاغ دور و برم دارم؛
کلاغ هایی که دوست ندارم حتی یکبار از آن ها استفاده کنم.
میدانید چرا؟! چون مادرم نباید میفهمید پولم رو توی خیابان گم کرد.
اما خب کلاغ است و کارش کلاغی؛
و این را نمیشود هیچ کاریش کرد.
پس مواظب کلاغ های دور و برمان باشیم و سعی کنیم زیاد بهشون توجه نکنیم، بهشون میدان ندیم.
اگه خودتون هم کلاغید که بدونید کلاغه هیچ موقع به خونه اش نمیرسه!
۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۵ ۱ نظر
بوتیمار ...

شاعر

میخواهم از نیرویی حرف بزنم؛
اما نمی توانم.
احتمالا باید بروم شاعر شوم؛
البته نه از این سپید سُراها؛
آخر میدانید؛
سپید هم ناتوان است از پیِ او...
۱۰ آبان ۹۵ ، ۰۵:۴۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

یاد

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

تو را من چشم در راهم...

۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۲ ۰ نظر
بوتیمار ...

آبرو

بعضی چیزها وقتی بریزد دیگر جمع شدنی نیست؛ مثل همین آبرو...
قبل ترها وقتی سحر بیدار می شدیم یکی توی قاب تلویزیون بود که حرف می زد. زیاد حرف می زد.
دقیق نمی دانستی چه میگوید ولی عجیب به دلت می نشست.
یکسال که ماه رمضان رسید دیگر نبود. خب نبود دیگر. خب به ما چه که نبود. فقط مهم این بود که نبود.
بعدها بهش گفتند دوباره پاشو بیا توی تلویزیون ولی اون دیگه دلیلی برای این کار نمیدید.
یعنی همسرش، پدر و مادرش، فرزندش بهش گفتند میخوای بری چیکار؟!

پ ن: اصولا نظری در مورد این اتفاقات نمیدهم (که حق با کی هست با کی نیست چی راسته و چی دروغ) ولی فقط میدانم در عصری زندگی می کنیم که قابلیت این را دارد که در عرض فقط چند ساعت، چه کاری کرده باشی چه نکرده باشی، آبرویت به طرز فجیعی برود و تو حتی فرصت نکنی بگویی أ.
۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۲ ۰ نظر
بوتیمار ...

چشم

امروز سرکار مدرسی که ازش تصویر می گرفتم داشت عروض و قافیه تدریس می می کرد ولی هر کاری میکردم نمیتونستم تمرکز کنم چون ذهنم جایی دیگر بود.

به این بیت که رسید حواسم خیلی جمع شد:

ای چشم تو دل فریب و جادو

در چشم تو خیره چشم آهو


پ ن: خستگی آدم وقتی در میره که یه نفر خاص از کارت تعریف کنه...

۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر
بوتیمار ...

بیستم

خانومم سلام؛
امیدوارم این روزهایی که می گذرد خیلی برایت بد نباشد؛
روزهایی که تمام تلاش و توانم را گذاشته ام که برایت به بهترین صورت بگذرد، اما ظاهرا،
ظاهرا نمی توانم!
اصلا لعنت به کسی که تو را ناراحت کند.
حالا که خودم را لعنت کردم بگذار این را هم بگویم که اگر چیزی میگویم، حرفی میزنم یا نامه ای می نویسم؛
خواسته یا ناخواسته، حواسم باشد یا نباشد؛
فقط برای خودت هست و هیچ گاه هیچ غرضی در آن نیست!
برای بهتر شدنت هست و میدانم که این را میدانی.
این را هم بگویم، که من هم، تو باید بهتر کنی. تو باید به موقع به من بگویی این کارت درست است. تو باید بگویی دارم غلطی میروم. اینجا باید بپیچی. این جا توقف کنی...
این بیستمین نامه ای است که برایت مینویسم درست به اندازه سالهای عمرت. سالهایی که باید شکرش را کنی به خاطر موهبت هایش. تو شاید بیست سالت باشد اما خدا کاری کرده که بشوی یک دختر بیست ساله ی سی ساله و این شکرش را دوچندان می کند و مراقبتت را بیشتر.
گفتم مراقبت. من و چند تا از دوستانم جمله ای را خیلی زیاد به هم میگفتیم: مراقبت کن!
حالا که فکرش را میکنم، میفهمم الحق که از آن جمله های کامل این روزگار است. این جمله در ابتدا کامل تر بود و به مرور زمان مختصر شد:
از خوبی هایت مراقبت کن.
کاری به مراقبه و بحث های عرفانی و این چیزها ندارم. فقط می دانم خدا فقط همین را از ما میخواهد: 
دوستش داشته باشیم و مراقبت کنیم.
حالا احساس میکنم وظیفه ای جدید دارم؛ باید علاوه براینکه از خودم مراقبت کنم از فرد دیگری نیز مراقبت کنم و او نیز از من، و خدا از هردویمان. این، کار را سخت می کند و شاید گاهی هردویمان را ناراحت!
میدانم برای تو، نیاز به تفسیر و تشریح بیشتر نیست. پس؛

خانومم
از خودت،
از خوبی هایت مراقبت کن...
۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۹ ۱ نظر
بوتیمار ...

وانت

توی وانت نشسته بودم. وانتی فهمید ازدواج کردم و شروع کرد به نصیحت کردن:
حقوقت رو به زنت نگو، خونشون نرو، زیادی لوسش نکن، این کار را بکن این کار را نکن و ...

توی دلم بهش میخندیدم و میگفتم لابد کوثر نداره که این حرف ها را میزنه...

۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۷ ۲ نظر
بوتیمار ...

چای

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۸
بوتیمار ...

چشمهایش

لذت دیدنش را از من نگیر...

۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۶:۱۱ ۰ نظر
بوتیمار ...

هدفون

می خواهم صدایت را ضبط کنم
صدای سکوتت را می گویم
همان موقع ها که می نشینم و چشم های زیبایت را می بینم در خلصه های خواب گونه ات؛
ضبط کنم
و با یک هدفون آکاجِ؛
جز‌ئیاتش را بارها گوش کنم؛
برای لخت های با تو نبودنم...


#دلنشین_ترین_هدیه
۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر
بوتیمار ...

نردبان

چیزهایی در زندگی وجود دارد که فقط با یک اتفاق یا حادثه یا تجربه میشود درکشان کرد.
ممکن است بارها آن را در کتاب ها بخوانیم یا از بقیه بشنویم ولی هرگز آن را درک نکنیم. در مورد برخی از این تجربه ها در زیرموضوع نردبان خواهم نوشت:

میگفت که یک پسر یا دختر مجرد، دلخوشی ها، علاقه ها یا آرزوهایی دارند که عاشقشان هستند. آرزوهایی که سالها در سر می پروراندند و شاید سال ها انگیزه درس خواندن شان بوده است. یا علاقه و دلبستگی هایی که اصلا ریشه در ناخودآگاه‌شان دارد. مثل پسری که لباس هایی که می پوشد برایش اهمیت خاصی دارد یا دختری که تمیزی و آراستگی اش بی اندازه برایش مهم است. و کلی عشق و علاقه ای که اگر از آن شخص بپرسی که ترکش برایت امکان پذیر است جواب منفی تیزی خواهد داد.
اما همین که یک عشق بزرگتر، عمیق تر و بنیادی تر در زندگی اش رخ می دهد ورق برمی گردد. دیگر آن پسر، آن پسر نیست و آن دختر، آن.
طوری همه چیز دگرگون می شود که اطرافیان از یک تغییر بزرگ در فرد یاد می کنند و اصطلاحا می گویند چقدر عوض شده است.  و معمولا با کلی تعجب همراه است، حتی برای خود فرد. اما در اصل او عوض نشده، او خودش است. خودِ خودش. برای او فقط نظام ارزشی و اولویت هایش تغییر پیدا کرده است. او هنوز هم دوست دارد بهترین لباس ها را بپوشد ولی نپوشیدن بهترین لباس دیگر او را آزار نمی دهد بلکه خوش‌حال‌ترش می‌کند. 
شاید نیروی عشقی که معمولا از آن یاد می شود همین باشد. خلاصه بگویم عشقی بزرگ وسط می آید که در بهترین حالت خرده عشق های گذشته به یک دوست داشتن تبدیل می کند. وقتی هم می گویم خرده عشق، نه اینکه واقعا خرده باشد؛ لفظا خرد است وگرنه ممکن است مثلا آرزوی شغل یا موقعیتی باشد که سالها در سر می پرورانده است که خیلی هم خرد نیست.
(همین جا در گوشی بگویم که غوغا می کند)
اما احتمالا این آخر راه نباشد و عشقی بزرگتر در راه باشد. از این جا به بعد تجربه نیست. دانشی است که خوانده ایم. می گویند که اصلا جنس این عشق متفاوت است. یعنی چی؟! یعنی مثلا این عشق حسود نیست که بگوید اگر میخواهی من را داشته باشی بایستی دور بقیه عشق و علاقه هایت، مخصوصا یگانه عشقت، خط بکشی. اتفاقا تو را عاشقتر میکند، شیدا تر می کند و خوبتر می کند.
وقتی اینجوری به امام حسین نگاه می کنی یک همچنین عشقی می بینی.
در راه جانان جان بده، بی عشق نگشاید گره
عشق ابی عبدالله به پروردگار جهانیان طوری جلوه پیدا می کند که عزیزترین کسانش را فدا می کند. آن عزیزترین ها هم از این کار عشق می کنند. عاشق تر می شوند. اصلا هرکس می فهمد چنین اتفاقی افتاده عاشق حسین و کسانش می شود.
فکر می کنم اینطوری بوده که حضرت زینب فرموده است چیزی جز زیبایی ندیدم...

خدایا عاشق‌م کردی؛
عاشق‌ترم کن؛
تا بعد از عشق کوثرت؛
یاد بگیرم، یاد بگیریم؛
که چطور باید به تو عشق ورزید و عاشق‌تر شد....
۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۷ ۳ نظر
بوتیمار ...

آهوی

کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشــم سیاه یادگــار است...


خمسه.لیلی و مجنون.نظامی

۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

آشپزی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۳
بوتیمار ...

خیال

وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من...
۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۶ ۰ نظر
بوتیمار ...

فرفره

کسی چه می داند که بهترین هدیه برای یک فرفره فروش چیست؟!
کسی که بارها به این و آن گفته: آقا! فرفره نمی خواهید؟
این فرفره از امشب چقدر باید بچرخد!

۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر
بوتیمار ...