ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

خواستن

آدمی از خدا چه میخواهد؟!
جز یک قلب مهربان که دوستَـ ش بدارد
جز یک چهره ی زیبا که غرق در نگاهَـ ش کند
جز یک صدای دلنشین که گوشَـ ش کند
و جز یک دست لطیفِ خوش تراش که لمسَـ ش کند
از خدا ممنون که همه را با هم به من داد...
۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۰۴ ۱ نظر
بوتیمار ...

رضا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۵
بوتیمار ...

اعتماد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۸
بوتیمار ...

وصال

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۹
بوتیمار ...

عاشق

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۴
بوتیمار ...

فراغ

همه ی اولین ها که شیرین نیستند!
کاش این آخرین اولینِ زندگیم باشه.


بعضیی چیزها شوخی شوخی جدی میشه. مهم اینه توی اون شرایط قرار بگیری. تازه میفهمی تصوری که داشتی با واقعیت خیلی فرق داره.
هفته ی سخت زود تمام شو...
۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۳ ۱ نظر
بوتیمار ...

رفتن

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود


محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود


در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۴۸ ۰ نظر
بوتیمار ...

نادان

تازگی ها فهمیدم 

علاوه بر اینکه باید تلاش کنم

تا اعتقاد به مفهوم:

"در این دنیا خیلی چیزها را نمی دانم" و " آنچه که من فکر می کنم درست و مطلق نیست"

را حفظ کنم؛

باید سعی دوچندان کنم تا جار بزنم من اینگونه فکر میکنم؛

که خدایی ناکرده سوتفاهم پیش نیاید.

۲۲ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۴ ۱ نظر
بوتیمار ...

خاطره

همچو آیینه

فراموشی افراد، هنر می خواهد.

تو هنرمند مباش؛

لااقل از بر من...

۲۲ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۶ ۱ نظر
بوتیمار ...

نیرو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۹
بوتیمار ...

صندلی

سال گذشته رفته بودم همایشی که براشون عکس بگیرم. تقریبا جمع کله بزرگ ها بود. اونجا بود که با شغل عجیبی آشنا شدم. قبل از شروع مراسم یک تیم پنجاه نفره  خیلی شیک وارد سالن شدند و هر کدوم از افراد روی یک صندلی نشستند.

شغل این آدم ها رزرو بود. یعنی تا وقتی که میهمان آن صندلی نیامده بود روی آن می نشستند تا فرد دیگری آن جا را نگیرد. ظاهرا حقوق مناسبی هم داشتند.

دیروز در دانشگاه همایشی بود و من هم به عنوان یک سرباز موظف شده بودم حضور پیدا کنم و کاری انجام دهم. میهمان ها آمدند و همایش شروع شد. فقط میهمان اصلی که رییس دانشگاه بود دیر کرده بود. برگزارکننده ها هم که دیدند من بیکار برای خودم میچرخم و می ترسیدند صندلی ایشون پر بشه از من خواستند (بخوانید وادارم کردند) که صندلی ایشون رو پر کنم.

حالا یه سری خیر کله گنده که نشستم بغلشون دائم از من سوال می کردند که آقا شما کی هستی و برای چی اینجا نشستی؟! من هم اشاره میکردم به مجری که یعنی حواستون به برنامه باشد. حالا بماند که همین اتفاق سبب خیر شد.


پ ن: رییس دانشگاه از اینکه تونسته بودند روی صندلی من بنشینن، توی سخنرانیشون ابراز خوشحالی کردند.

۱۴ دی ۹۵ ، ۰۹:۰۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

ضربه

غرورم مثل بت در سینه جا خوش کرده میترسم

بلرزاند دلم را ضربه های محکم بعدی ...

۱۲ دی ۹۵ ، ۰۷:۱۳ ۱ نظر
بوتیمار ...

غار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۵
بوتیمار ...

بیست و سوم

همسر عزیزم؛ سلام

دست تقدیر دیروز مرا با مردی همسفر کرد تا در یک روز بارانی برای گرفتن یک مصاحبه به قزوین بروم.
این دقیقا همان روز بارانی ای بود که برایش لحظه شماری می کردم. برای اینکه دستت را بگیرم و راست ولیعصر را تا شمران ادامه دهیم.
زیر باران، خیسِ خیس.
بعد برویم آش فروشی و همینطور که دماغت قرمز شده و آش میخوری و عطسه میکنی، ذل بزنم به چشمهایت و غرق در تو شوم.
غرق در بودنت، تا یک بار دیگر باور کنم که خواب نیستم و این تو بودی که دو ساعت تمام دستهایت در دستهایم بوده است.
بعد که به امام زاده رفتیم و از تو جدا شدم، بنشینم غرق در اشک شوم، برای بودنت.

شاید سال ها زمان ببرد تا بفهمی بودنت برای من چه معنای شیرینی دارد، شاید هم هیچگاه متوجه آن نشوی. به هر نوعی که باشد مهم نیست، مهم آن است که هستی...

مراقب خوبی هایت باش.

۰۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۸ ۰ نظر
بوتیمار ...

عاشق

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید...

۰۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
بوتیمار ...

زمستان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ دی ۹۵ ، ۰۹:۰۰
بوتیمار ...

شاهین

خیلی قبل ترها دو تا خواننده بود که به آهنگ هاشون علاقه خاصی داشتم. یکیشون شمالی بود و اون یکی خراسانی. اون موقع ها حتی یکیشون توی صدا و سیمای جمهوری اسلامی هم می خواند.
بعدترها هر کدومشون شروع کردند به ساز مخالف زدن و از ایران رفتند.
از لحاظ ایدئولوژی کوچکترین شباهتی که با تفکراتشون نداشتم هیچ، صد و هشتاد درجه هم اختلاف داشتم. ولی همچنان کارهاشون رو دنبال می کردم. یک دلیل وجود داشت و اون اینکه این ها فهمیده بودند و بلد بودند از هنر موسیقی چطوری برای بیان تفکراتشون و همچنین القای آن به مخاطبشون استفاده کنند. مثل همان چیزی که من دقیقا در مدیوم سینما دنبالش بودم. (کسانی که در هنر باشند میدونن که چه تطابقی میان مدیوم های مختلف هنری وجود دارد). هردفعه از شیوه ارائشون، از جزئیات دقیقشون به وجد می آمدم و هر دفعه بیشتر مصمم می شدم تا در راهی که انتخاب کردم که دقیقا نقطه مقابل آنها بود قدم بگذارم و موفق شوم. در واقع نوعی انگیزه بود برای من. اما هیچ موقع با شعرهاشون همذات پنداری نمی کردم.
هرچند یکبار کارهایی بیرون میدادند که بعضی ها به استناد اون حکم اردتداد بهشون میچسبوندن. شکی توی تفکرات اسلام ستیزانه شون نبود ولی نکته اش اینجا بود که این دو نفر این قدر زرنگ و باهوش بودند که از خروجی کارهاشون نمیشد برچسب ارتداد بهشون زد. این بود که هیچ کدام از بزرگ ترهامون نتوانستند مثل حکمی که برای سلمان رشدی و به صراحت برایش صادر شود را صادر کنند.
خودم هم با اینکه شانیتی نداره که بخوام بگم یک نفر مرتد هست یا نه، ولی با این حال نتونستم بگم به خاطر شعرهاشون مرتد هستند یا نه. این همان موقعی بود که بعضی از سایت ها با یک صغری و کبری حکم ارتداد می دادند.
ادامه مطلب...
۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۳ ۱ نظر
بوتیمار ...

رهبر

اللهم احفظ قاعدنا سّید علی الخامنه ای ...


احترام به ارزش های افراد از ساده ترین مبانی انسانیت است

۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۵ ۱ نظر
بوتیمار ...

عشق

گفته بودی درد و دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پر طاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمانِ عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیکر یه فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرات بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

* فاضل نظری
۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۶ ۰ نظر
بوتیمار ...

عجیب

حالا که اشندن به این مرحله از آشنایی با کیپور رسیده بود فکر نمی کرد فقط به خاطر پول تن به جاسوسی سپرده باشد.
البته ممکن بود یکی از آن آدمهایی باشد که راه کج را به راه راست ترجیح داده می دهند؛ چون از شیره مالیدن سر همنوعانشان به دلایلی بسیار پیچیده لذت می برند؛ و اگر این طور بود، دیگر به خاطر انزجارش از کشوری که به زندانش انداخته بود جاسوس نشده بود، حتی به خاطر عشقش به همسرش هم جاسوس نشده بود، بلکه به خاطر آن جاسوس شده بود که حسابش را با کله گنده هایی صاف کند که از وجودش خبر هم نداشتند. باز ممکن بود از فرط خودخواهی به این راه پا گذاشته باشد؛ یعنی به خاطر این تصور که به استعدادهایش آنچنان توجهی که می باید نکرده اند. یا شاید هم میل به شرارت و شیطنت او را به این سرکشی کشانده بود. هرچه بود آدمی ناباب از کار در آمده بود.

چقدر زندگی آسان تر می شد اگر مردم همه یا خوب بودند و یا بد؛ در آن صورت، چه راحت می شد در مقابل آنها دست به اقدام زد، آیا کیپور آدمی خوب بود که بدی را دوست می داشت، یا آدم بدی بود که به خوبی عشق می ورزید. یک چیز کاملا روشن بود، و آن این که کیپور دستخوش هیچ نوع عذاب وجدانی نبود، که هیچ؛ کار پست و رذیلانه اش را هم با ولع تمام دنبال می کرد. وطن فروشی بود که از خیانتش لذت می برد.
با آن که اشندن در تمام طول زندگی اش  کمابیش آگاهانه به مطالعه سرشت آدمی پرداخته بود به نظرش می رسید که اینک در میان سالگی همان قدر در این باره کم چیز می داند که در کودکی....

وطن فروش؛ سامرست موآم؛ نشر مرکز


این چند روزه که درگیر این بودم که چرا آدمها کارهایی می کنند که هیچ دلیلی برای انجام اون ندارند جز رذالتشون، این قسمت از کتاب کمی مساله را برام روشن تر کرد. آدم ها خیلی عجیب اند و زن ها عجیب تر موجوداتی!

۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۰ ۱ نظر
بوتیمار ...