حالا که اشندن به این مرحله از آشنایی با کیپور رسیده بود فکر نمی کرد فقط به خاطر پول تن به جاسوسی سپرده باشد.
البته ممکن بود یکی از آن آدمهایی باشد که راه کج را به راه راست ترجیح داده می دهند؛ چون از شیره مالیدن سر همنوعانشان به دلایلی بسیار پیچیده لذت می برند؛ و اگر این طور بود، دیگر به خاطر انزجارش از کشوری که به زندانش انداخته بود جاسوس نشده بود، حتی به خاطر عشقش به همسرش هم جاسوس نشده بود، بلکه به خاطر آن جاسوس شده بود که حسابش را با کله گنده هایی صاف کند که از وجودش خبر هم نداشتند. باز ممکن بود از فرط خودخواهی به این راه پا گذاشته باشد؛ یعنی به خاطر این تصور که به استعدادهایش آنچنان توجهی که می باید نکرده اند. یا شاید هم میل به شرارت و شیطنت او را به این سرکشی کشانده بود. هرچه بود آدمی ناباب از کار در آمده بود.

چقدر زندگی آسان تر می شد اگر مردم همه یا خوب بودند و یا بد؛ در آن صورت، چه راحت می شد در مقابل آنها دست به اقدام زد، آیا کیپور آدمی خوب بود که بدی را دوست می داشت، یا آدم بدی بود که به خوبی عشق می ورزید. یک چیز کاملا روشن بود، و آن این که کیپور دستخوش هیچ نوع عذاب وجدانی نبود، که هیچ؛ کار پست و رذیلانه اش را هم با ولع تمام دنبال می کرد. وطن فروشی بود که از خیانتش لذت می برد.
با آن که اشندن در تمام طول زندگی اش  کمابیش آگاهانه به مطالعه سرشت آدمی پرداخته بود به نظرش می رسید که اینک در میان سالگی همان قدر در این باره کم چیز می داند که در کودکی....

وطن فروش؛ سامرست موآم؛ نشر مرکز


این چند روزه که درگیر این بودم که چرا آدمها کارهایی می کنند که هیچ دلیلی برای انجام اون ندارند جز رذالتشون، این قسمت از کتاب کمی مساله را برام روشن تر کرد. آدم ها خیلی عجیب اند و زن ها عجیب تر موجوداتی!