ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

۵ مطلب با موضوع «زندگی‌نامه» ثبت شده است

بیست و پنج سالگی (کامل خواهد شد)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۵۶
بوتیمار ...

هشت سالگی

بیشتر تفریحاتم در کوچه می‌گذشت.
کوچه ما یک کوچه خاص بود با کلی بچه.
تقریبا صبح از نه و ده صبح تا اذان ظهر بیرون می‌رفتیم و تا وقتی که پدرم برای خوردن ناهار به خانه می آمد بازی می‌کردیم.
و دوباره در ظل آفتاب به کوچه می‌رفتیم.
تا تاریکی هوا وسط کوچه فوتبال بازی می‌کردیم.
چون دروازه نداشتیم بیشتر از آجر یا درهای خانه ها استفاده می‌شد اما چند چالش وجود داشت.
سر کوچه رودخانه ای وجود داشت که بارها توپمان در آن می‌افتاد و آب آن را می‌برد. بعدها فهمیدیم همه توپها و بقیه پلاستیک هایی که در رودخانه می‌افتد در جایی پایین تر رودخانه جمع می‌شوند. یکبار دیدم که این نان خشکی ها طناب می اندازند و آنها را بر می‌دارند. به هر حال هرکسی توپ را سوت می‌کرد باید پولش را می‌داد. آن هم نه یک توپ بلکه دوتا، برای اینکه یکی را لایه‌ی دیگری کنیم تا درصد سوراخ شدنش کاهش یابد.
مشکل مهمتر، افتادن توپ در دو خانه ی عمارتی وحشتناک بود که همه از آن می‌ترسیدند.
در یکی خانم شمشیرگران که پیرزن تنهای هفتاد هشتاد ساله‌ای بود، زندگی می کرد و در دیگری پیرمرد و زنی که با هیچکس ارتباط نداشتند. می‌گفتند پیرمرد از آن سرهنگ های زمان شاه است. اگر توپ در خانه‌ی آنها می‌افتاد بی برو و برگرد پاره می‌شد.
اما خانم شمشیری اکثرا خانه نبود و باید از دیوار خانه‌ی او به داخل می‌پریدیم و توپ را کش می‌رفتیم. همه می‌دانستیم که خانه‌ی آنها جن دارد و او هم با آنها در ارتباط است.
نمی‌توانم توضیح دهم که آن خانه چقدر ترسناک بود، اما سال های بعد برایمان عادی شد.
مشکل بعدی همسایه ها بودند که دائم می‌گفتند درِ خانه‌ی خودمان بازی کنیم و این امکان‌پذیر نبود چون ما از سراسر کوچه جمع می‌شدیم.
و خب عده ای با چوب و چماق و فحش دنبالمان می‌کردند ولی ما دست بردار نبودیم و معمولا آنها از رو می‌رفتند.
غروب که می‌شد معمولا اگر پول داشتیم یک نوشابه  شیشه‌ای و کیک میخریدم. گاز آن را روی یکدیگر خالی می‌کردیم و تازه فاز بعدی بازی را شروع می‌کردیم: قایم موشک، قلعه و دزد و پلیس.
شب ها وقتی هنوز پدرهایمان نیامده بودند مادر ها ما را به زور کتک به خانه می‌بردند و مجبورمان می‌کردند به حمام برویم و ما هم بیشتر زیر بار نمی‌رفتیم.
حسابی کثیف می‌شدیم. به جز عرق، معمولا برای درآوردن توپ از زیر پل، جوبی می شدیم. یا وقتی توپمان زیر میل لنگ ماشین ها گیر می کرد باید دراز می کشیدیم و با پا آن را در‌می‌آوردیم که اکثرا روغنی می‌شدیم. ساق پاها و دستمان جرغابه می بست. و پاهایمان چون جوراب نمی‌پوشیدیم سفید سفید می‌شد. عرق‌هایمان بو نمی‌داد، آخر بچه بودیم ولی اگر چند روز در برابر حمام رفتن مقاومت می‌کردیم بوی ترشالو مانندی می‌گرفتیم.
این به غیر از حمام های آخر هفته بود که با کیسه و سفیدآب به جانمان می‌افتادند.
تابستان تمام شد و من باید برای اولین بار به مدرسه می‌رفتم اما نه مثل بقیه. مادرم مرا در همان مدرسه‌ای که دو برادرم رفته بودند ثبت‌نام کرد. معمولا همه، حداقل روز اول با مادر یا پدرشان به مدرسه می‌رفتند اما مادرم که در روز ثبت‌نام مسیر را به یادم داده بود من را تنها به مدرسه فرستاد.
پدرم هم گفت  که سه تا قل هو الله بخوانم.
روز اول مدرسه جشن بود و کلاس ها را مشخص کردند. کلاس اولی ها اسم داشتند: سیب و انار و گلابی
من در کلاس گلابی افتادم. به هرکداممان یک گلابی و یک تکه از کیک خامه ای که به شکل گلابی بود دادند. اسم معلممان خانم حیدری بود.
زنی چهل پنجاه ساله و نسبتا مهربان. اما من همیشه دوست داشتم کلاس انار بودم چون خانوم آنها جوان تر و مهربانتر بود.
آن وقت ها خانواده ها یا بهتر بگویم اکثر خانواده ها، زیاد برای خوردن غذا به بیرون نمی‌رفتند. ما هم شاید یکبار در سال به غذاخوری "رفتاری" می‌رفتیم، یا وقتی به شابدالعظیم می‌رفتیم به غذا خوری "سید" می‌رفتیم و سوپ و کباب می‌خوردیم. شاید یکبار در سال هم پدرمان ما را به "پیتزا داوود"، اولین پیتزا فروشی تهران، می‌برد. عمو داوود یک پیتزا‌فروش خاص بود.
تا آماده شدن پیتزا او به مشتری‌ها هرچقدر که می‌خواستند کالباس می داد تا با سس بخورند. در و دیوار مغازه‌ی کوچک او پر از اسکناس های کشورهای مختلف بود.
پدرم شرط کرده بود که اگر معدل هر ثلثم بیست شود یک پیتزا پیش او خواهم داشت. نه تنها آن سال، بلکه تا آخر پنجم ابتدایی، پدرم مجبور شد من و خانواده را سه بار در سال به پیتزا داوود ببرد.
الان و بعد از آتش سوزی پیتزا داوود و سوختن همه آن اسکناس ها دیگر داوود به مغازه نمی‌آید و پسرهایش آنجا را اداره می‌کند که حسابی به کیفیتش لطمه زده ولی هنوز هم هرازگاهی به آنجا می‌روم.
بعدها فهمیدم پیتزا داوود در شهر به داوود کثافت معروف است اما برای من یک عموی دوست داشتنی و بسیار تمیز بود. فقط نمی‌دانم چرا گربه های آن محل کالباس‌هایی که برایشان می‌انداختم را نمی‌خوردند...
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷ ۶ نظر
بوتیمار ...

هفت سالگی

متمایز ترین اتفاق این سال آمدن یک میهمان برای خانواده ی ما بود. میهمانی متشکل از یک زن ۳۰ ساله به نام محبوبه خانوم، یک دختر 10 ساله به نام مرجان و حسین یکی دو ساله.
اما چرا مهم؟! چون این میهمانی برای حدود یکی دو ماه یا بیشتر ادامه داشت. محبوبه خانوم مستاجر قبلی ما بود و دو سه سالی میشد که از خانه ما رفته بود. شوهر او برای کار دو سه ماهی به عسلویه می رود و از آنجا که آنها کسی را در تهران ندارند و در وضع مالی خوبی هم نبودند این تصمیم گرفته می شود. البته نمیدانم پیشنهادش از چه کسی بود. هنوز هم که هنوز است ما با خیلی از مستاجرهایمان رفت و آمد خانوادگی داریم.
هم بازی شدن مرجان با خواهرم من را در آن سن کمی تنها کرد و محبوبه خانوم برای جبران مافات خیلی هوایم را داشت.
آن روزها در خانه ی ما موجود جدید و ترسناکی به نام اِنگل خان پیدا شد. موجودی قد بلند و سیاه که هر از گاهی در حمام، اتاق و یا خرپشته پیدایش می شد و من و حتی خواهرم و مرجان را حسابی می ترساند.
بعدا متوجه شدم که انگل خان همان محبوبه خانوم بوده و نقشش توسط برادرم بزرگترم ادامه پیدا کرده است. قدی دو و نیم متری که با پارچه سیاه پوشانده میشد. من واقعا می ترسیدم. ولی هرچه فکر میکنم هدفش را نفهمیدم!!
آن روزها فضای شادی در خانه داشتیم. تفریح اصلی‌ام خوردن بستنی موزی و گاهی هم مگنوم هایی بود که محبوبه خانوم برایم می خرید.
چون پدر و برادرهایم تا شب بیرون بودند مشکلی از جهت حجاب نبود. شب ها هم خانواده آنها در اتاقک طبقه سوم استراحت می کردند. 
وقتی آقا رضا از مسافرت برگشت برای همه ما سوغاتی آورد.
سوغاتی من ماشین کنترلی بود. پاترولی بنفش که البته باتری زیادی مصرف میکرد. خود ماشین چهار باتری قلمی میخورد که تهیه اش زیاد سخت نبود و می شد از وسایل خانه کش رفت. ولی مشکل باتری کتابی کنترلش بود. خیلی گران بود. پول هایم را جمع میکردم که یکی بخرم ولی زود تمام می شد. هنوز هم یادم هست برای امتحان اینکه آیا تمام شده یا نه؛ قطب مثبت آن را به زبانم می زدم و برق زبانم را گاز میگرفت.

الان محبوبه خانم صاحب یک مزون بزرگ در تهران است. مرجان ازدواج کرده و خانواده شان زندگی خوبی دارند.

با آنکه مدرسه نرفتم اما دفتری داشتم و در آن مشق می کردم. پدرم که فقط سواد خواندن و نوشتن ساده را دارد. شب ها آن را میدید و گاهی به من یک پنج تومانی و یا ده تومانی می داد. با آن فقط می‌شد یک آلوچه یا یک آدامس معمولی گرفت.
اگر اشتباه نکنم همین سال بود که دو مرغی که برادرم از دوره طرح پزشکی اش از گرمسار آورده بود و یکسال تمام برایمان تخم میگذاشتند از پیشمان رفتند. من میدانستم که آنها را پخته اند ولی به من میگفتند که فرار کرده اند. مزه ناهار اون روز فرق زیادی داشت...

۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰ ۳ نظر
بوتیمار ...

شش سالگی

یاد گرفته بودم از یک تا هزار بنویسم.  تقریبا جمع و تفریق هم بلد بودم.
شاید این باعث شد که من خیلی زود به یک کاسب تبدیل بشم.
از این سال به بعد من اجازه رفتن به کوچه را داشتم، هرچند نه خیلی.
اون موقع کوچه ها و مخصوصا کوچه ما پر بود از بچه های مختلف از هر سن.

من از آقا هادی (شوهر طاهره یا همون منصوره،دختر عموم) طرز ساخت فرفره را یاد گرفتم.
اون روزها سخت مسحور این وسیله بازی شده بودم و تا می توانستم فرفره درست میکردم.
بچه های کوچه سخت دلشان میخواست.

یادم نیست ایده ی خودم بود یا کسی دیگر؛
تعداد زیادی فرفره درست کردم و آن ها را به بچه های محل فروختم.
دقیقا یادم هست هرکدام ده تومان.

کم کم من به یک فرفره فروش تمام عیار تبدیل شدم و برای خودم ابزار کار پیدا کردم.
یک استوانه ی آلومینیومی که صندوق یا همان دخل من بود و یک جعبه سوراخ دار که فرفره ها را درون آن می گذاشتم.
کم کم که کسب و کارم رونق گرفت و بچه های محل های دیگر برای فرفره خریدن به سراغم آمدند از کاغذ رنگی و حصیرهای مرغوب تری استفاده کردم.
با پول توی جیبی ام مواد و وسایل میخریدم و با پول فروش خوراکی (البته خوراکی ها را مخفیانه میخوردم)
تقریبا دیگر حساب و کتاب را یاد گرفته بودم و همه توقع داشتند سال آینده با اینکه ۲۱ روز کم داشتم مرا به مدرسه راه بدهند.
نمیدانم وجه تسمیه اش چه بود اما از آن موقع به بعد آقا هادی به من می گفت حسین قوی‌ (یا حسین گبی به تلفظ خودم).
من نه حسین بودم و نه قوی.

البته وضعیت فرفره فروش خیلی زیاد طول نکشید و بعد از مدتی همه یاد گرفتند که فرفره چگونه درست می شود.


مادر من اهل کاشان است. البته فقط در آن جا به دنیا آمده و بقیه عمرش را در مهاجرت خانواده اش به تهران گذرانده است.
عموها و عمه مادرم به انضمام بچه هایشان و البته نن آقا که وقتی من دو ساله بودم از دنیا رفت تنها فامیل های ما در روستایی خشک و کویری در اطراف کاشان به نام "نوش آباد" هست. لازم به ذکر است این روستا مانند هر روستای دیگری شهید پرور است و اصلا یکی از عموهای مادرم هم به نام عمو قاسم شهید شده است.

عموهای مادرم عمدتا کشاورز یا دامدار بودند و هر سال ما یکی دو مرتبه به آنجا می رفتیم.
من عاشق گله بودم و در آن سال زیاد با پسرعموها به همراه گله به صحرا می رفتم. به گواه شاهدان چنان دنبال گوسفندان می دویدم که از آنها جلو می زدم و همه دنبال من بودند تا گله. هنوز هم معتقدم اگر بچه های امروز آن طور که من می دویدم و لپ هایم مثل گل سرخ می شد؛ فرصتی برای تخلیه انرژی پیدا می کردند آنقدر پدر و مادرها از بچه دار شدن نمی ترسیدند.
هنوز هم طعم شیر تازه گاو عمو اکبر زیر زبانم هست.
هنوز هم الاغ سواری با خر عمو اکبر که من را با آن تا باغ می برد که میوه و سبزیجات تازه بچینیم یادم هست. 
هنوز هم واکنش عمو عباسعلی وقتی یکی از خروس هاش بی جهت به من پرید؛ و خواست اون رو برای این حرکت‌اش بسمل کند را به خاطر دارم.
رفتن به بقالی عمو ابراهیم و خوردن هر چیزی که دلت می خواست.
و ماه منظر...

ماه منظر دختر جوانِ عمه‌ی مادرم بود که کل روستا حسرت داشتنش را داشت. پدرش مرده بود. خیلی مهربان بود.
و قیافه‌اش مثل Frida 
ابروی کمانی و پیوسته با گیسوانی سیاه و بافته تا پشت زانو و یک خال زیبا روی صورت.
به هر حال او قالی میبافت و جوجه کشی می کرد. و آن سال دو تا از جوجه های تازه به دنیا آمده اش را به من داد. البته پیش خودش ماند و آنها را برای من بزرگ کرد و هر بار وضعیت آن ها را به من گزارش می داد.

الان او یک پیردختر است... عمو عباسعلی هم در آتش سوخت...


۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱ ۷ نظر
بوتیمار ...

پنج سالگی

[توی موضوع زندگی نامه میخوام هرچی از اون سال یادم میاد بنویسم. به ترتیب سال جلو میرم. چون شاید مطالب طولانی بشه از کسی توقع خوانده شدن ندارم. شاید صرفا تمرینی هست برای نوشتن این مدلی. همین]


تقریبا این اولین سالی هست که چیزهایی از آن، نه به طور خیلی دقیق، بلکه کلی یادم هست.

آن روزها همانند روزهای قبل تکرار می شد.
حدود ساعت نه صبح از خواب بلند می شدم. هیچ کس در خانه نبود.
پدر سرکار، مادر حوزه، خواهر مدرسه و برادر یکی دانشگاه و دیگری محل کار.
خانه ای دو طبقه داشتیم که طبقه بالا را به زن و مردی چهل پنجاه ساله، که هرگز فرزندی نداشتند اجاره داده بودیم.
از خواب بلند میشدم و تنهایی مرا فورا به گریه می انداخت.
با همان صورت گریان و نشسته به راهرو میرفتم و داد می زدم: 

"بالاییه، بالاییه"
مدت زیادی نمی گذشت که بالاییه می آمد پایین و من را در آغوش می گرفت و به خانه خود میبرد.
زن با محبتی بود؛ هرچند هرچقدر تلاش می کنم چهره اش را به یاد نمی آورم.
پیش او صبحانه می خوردم و گاهی هم که مادرم دیرتر می آمد ناهار را با او بودم.
همیشه با زودپز غذا درست می کرد.
این آخرها صبحانه را که می خوردم برمی‌گشتم پایین. در ساختمان همیشه قفل بود که مبادا بیرون بروم.
معمولا یا یک صندلی در اتاق می گذاشتم و از آن بالا می رفتم و پنجره کوچک رو به کوچه را باز می کردم
و از پشت نرده ها با بچه ها، و حتی عابرها و همسایه ها در ارتباط بودم،
تا مادر بیاید.
او را که می دیدم واقعا خوشحال می شدم. معمولا یک خوراکی هم همراه خودش داشت.
یا در حیاط با دوچرخه کوچک آلمانی که تقریبا همه برادران و خواهرم در کودکی با آن بازی کرده بودند، چرخ می زدم.
انصافا دوچرخه نو و تمیزی بود. اما این اواخر یکی به من گفته بود این دخترانه است چون میله ی اصلی دچرخه خمیده است نه صاف.
این مرا خیلی بهم ریخته بود.
عصرها یا شب ها خواهر و برادرم با اتاری بازی می کردند ولی معمولا به من نمی دادند؛
چون اغلب من دسته ی آن را می شکستم و تهیه و تعمییر آن برایشان گران تمام می شد.

نوار کاستی از آن سال موجود است که مادرم در آن از من سوالاتی می پرسد. آن نوار را خیلی دوست داشتم؛
ولی چندسالی است که آب شده و رفته زیر زمین.
من در آن سال دِ دِ ای صحبت می کردم، یعنی قادر نبودم برخی حروف را درست تلفظ کنم.
این در آن سن و سال عادی نبود ولی یادم نمی آید برای این موضوع من را به دکتر برده باشند.
وقتی ازم سوال می شد که چرا زن دایی رو دوست نداری؟
میگفتم "آده (آخه) میده (میگه) ددا (خدا) مردم (مرگم) بده ایشالا!"

یک کت مخملی چهارخانه داشتم که در آن به گواه عکس ها خیلی بامزه می شدم.
یکبار این کت را پوشیدم و تنهایی به تولد عطیه، دختر همسایه رفتم. من این اتفاق را هیچگاه به خاطر نمی‌آورم؛
ولی پدر عطیه هنوز هم که من را می بیند از آن روز می‌گوید. می‌گوید عکسم را دارد ولی هیچگاه آن را به من نشان نداده است.
شاید اصلا چنین عکسی وجود نداشته باشد. 
ولی ما عکسی از او داریم که من و او به صورت عروس و داماد انداخته ایم. فکر کنم برای من هم ماتیک زده اند.
احتملا خانواده عطیه از وجود چنین عکسی حبر ندارند.
من هیچ موقع یادم نمی‌آید که حس خاصی به او داشته باشم. 
عطیه دو سال پیش عروسی کرد و اینطور که می گویند زندگی خوبی دارد. یادم نمی‌آید شام عروسی او چه بود فقط هرچه بود خیلی خوشمزه بود.
ما و خانواده او همچنان همسایه هستیم. فقط خانه هایمان را ساخته ایم.

و اینکه یادم می آید من به خاطر لپ تپل و قرمزی که داشتم زیاد گاز گرفته می شدم. مخصوصا توسط برادرم سعید.


۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۵ ۱۲ نظر
بوتیمار ...