[توی موضوع زندگی نامه میخوام هرچی از اون سال یادم میاد بنویسم. به ترتیب سال جلو میرم. چون شاید مطالب طولانی بشه از کسی توقع خوانده شدن ندارم. شاید صرفا تمرینی هست برای نوشتن این مدلی. همین]


تقریبا این اولین سالی هست که چیزهایی از آن، نه به طور خیلی دقیق، بلکه کلی یادم هست.

آن روزها همانند روزهای قبل تکرار می شد.
حدود ساعت نه صبح از خواب بلند می شدم. هیچ کس در خانه نبود.
پدر سرکار، مادر حوزه، خواهر مدرسه و برادر یکی دانشگاه و دیگری محل کار.
خانه ای دو طبقه داشتیم که طبقه بالا را به زن و مردی چهل پنجاه ساله، که هرگز فرزندی نداشتند اجاره داده بودیم.
از خواب بلند میشدم و تنهایی مرا فورا به گریه می انداخت.
با همان صورت گریان و نشسته به راهرو میرفتم و داد می زدم: 

"بالاییه، بالاییه"
مدت زیادی نمی گذشت که بالاییه می آمد پایین و من را در آغوش می گرفت و به خانه خود میبرد.
زن با محبتی بود؛ هرچند هرچقدر تلاش می کنم چهره اش را به یاد نمی آورم.
پیش او صبحانه می خوردم و گاهی هم که مادرم دیرتر می آمد ناهار را با او بودم.
همیشه با زودپز غذا درست می کرد.
این آخرها صبحانه را که می خوردم برمی‌گشتم پایین. در ساختمان همیشه قفل بود که مبادا بیرون بروم.
معمولا یا یک صندلی در اتاق می گذاشتم و از آن بالا می رفتم و پنجره کوچک رو به کوچه را باز می کردم
و از پشت نرده ها با بچه ها، و حتی عابرها و همسایه ها در ارتباط بودم،
تا مادر بیاید.
او را که می دیدم واقعا خوشحال می شدم. معمولا یک خوراکی هم همراه خودش داشت.
یا در حیاط با دوچرخه کوچک آلمانی که تقریبا همه برادران و خواهرم در کودکی با آن بازی کرده بودند، چرخ می زدم.
انصافا دوچرخه نو و تمیزی بود. اما این اواخر یکی به من گفته بود این دخترانه است چون میله ی اصلی دچرخه خمیده است نه صاف.
این مرا خیلی بهم ریخته بود.
عصرها یا شب ها خواهر و برادرم با اتاری بازی می کردند ولی معمولا به من نمی دادند؛
چون اغلب من دسته ی آن را می شکستم و تهیه و تعمییر آن برایشان گران تمام می شد.

نوار کاستی از آن سال موجود است که مادرم در آن از من سوالاتی می پرسد. آن نوار را خیلی دوست داشتم؛
ولی چندسالی است که آب شده و رفته زیر زمین.
من در آن سال دِ دِ ای صحبت می کردم، یعنی قادر نبودم برخی حروف را درست تلفظ کنم.
این در آن سن و سال عادی نبود ولی یادم نمی آید برای این موضوع من را به دکتر برده باشند.
وقتی ازم سوال می شد که چرا زن دایی رو دوست نداری؟
میگفتم "آده (آخه) میده (میگه) ددا (خدا) مردم (مرگم) بده ایشالا!"

یک کت مخملی چهارخانه داشتم که در آن به گواه عکس ها خیلی بامزه می شدم.
یکبار این کت را پوشیدم و تنهایی به تولد عطیه، دختر همسایه رفتم. من این اتفاق را هیچگاه به خاطر نمی‌آورم؛
ولی پدر عطیه هنوز هم که من را می بیند از آن روز می‌گوید. می‌گوید عکسم را دارد ولی هیچگاه آن را به من نشان نداده است.
شاید اصلا چنین عکسی وجود نداشته باشد. 
ولی ما عکسی از او داریم که من و او به صورت عروس و داماد انداخته ایم. فکر کنم برای من هم ماتیک زده اند.
احتملا خانواده عطیه از وجود چنین عکسی حبر ندارند.
من هیچ موقع یادم نمی‌آید که حس خاصی به او داشته باشم. 
عطیه دو سال پیش عروسی کرد و اینطور که می گویند زندگی خوبی دارد. یادم نمی‌آید شام عروسی او چه بود فقط هرچه بود خیلی خوشمزه بود.
ما و خانواده او همچنان همسایه هستیم. فقط خانه هایمان را ساخته ایم.

و اینکه یادم می آید من به خاطر لپ تپل و قرمزی که داشتم زیاد گاز گرفته می شدم. مخصوصا توسط برادرم سعید.