ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

۶ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

عجیب

حالا که اشندن به این مرحله از آشنایی با کیپور رسیده بود فکر نمی کرد فقط به خاطر پول تن به جاسوسی سپرده باشد.
البته ممکن بود یکی از آن آدمهایی باشد که راه کج را به راه راست ترجیح داده می دهند؛ چون از شیره مالیدن سر همنوعانشان به دلایلی بسیار پیچیده لذت می برند؛ و اگر این طور بود، دیگر به خاطر انزجارش از کشوری که به زندانش انداخته بود جاسوس نشده بود، حتی به خاطر عشقش به همسرش هم جاسوس نشده بود، بلکه به خاطر آن جاسوس شده بود که حسابش را با کله گنده هایی صاف کند که از وجودش خبر هم نداشتند. باز ممکن بود از فرط خودخواهی به این راه پا گذاشته باشد؛ یعنی به خاطر این تصور که به استعدادهایش آنچنان توجهی که می باید نکرده اند. یا شاید هم میل به شرارت و شیطنت او را به این سرکشی کشانده بود. هرچه بود آدمی ناباب از کار در آمده بود.

چقدر زندگی آسان تر می شد اگر مردم همه یا خوب بودند و یا بد؛ در آن صورت، چه راحت می شد در مقابل آنها دست به اقدام زد، آیا کیپور آدمی خوب بود که بدی را دوست می داشت، یا آدم بدی بود که به خوبی عشق می ورزید. یک چیز کاملا روشن بود، و آن این که کیپور دستخوش هیچ نوع عذاب وجدانی نبود، که هیچ؛ کار پست و رذیلانه اش را هم با ولع تمام دنبال می کرد. وطن فروشی بود که از خیانتش لذت می برد.
با آن که اشندن در تمام طول زندگی اش  کمابیش آگاهانه به مطالعه سرشت آدمی پرداخته بود به نظرش می رسید که اینک در میان سالگی همان قدر در این باره کم چیز می داند که در کودکی....

وطن فروش؛ سامرست موآم؛ نشر مرکز


این چند روزه که درگیر این بودم که چرا آدمها کارهایی می کنند که هیچ دلیلی برای انجام اون ندارند جز رذالتشون، این قسمت از کتاب کمی مساله را برام روشن تر کرد. آدم ها خیلی عجیب اند و زن ها عجیب تر موجوداتی!

۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۰ ۱ نظر
بوتیمار ...

موام

کرانشاو به طرف فلیپ برگشت: "تا به حال در موزه کلانی بوده ای؟ در آن جا فرش های نفیس ایرانی را خواهی دید که از نظر طرح و رنگ و نقشه و پیچیدگی های طرح،‌ بی بدیل است و آن همه زیبایی و شکوه تو را مبهوت می سازد. همین حالا از من پرسیدی مفهوم زندگی چیست. برو به آن فرش های ایرانی نگاه کن، آن وقت در یکی از این روزها پاسخ پرسش خود را خواهی یافت."
فلیپ گفت: "شما به رمز سخن می گویید"

پیرامون اسارت بشری؛ سامرست موام؛ فصل چهل و پنجم

سه کتاب از این بشر خوانده ام یکی از یکی بهتر:
شپی، لبه تیغ و پیرامون اسارت بشری
اینکه هر کدام از این سه کتاب چگونه به دستم رسید قصه ای دارد؛ که آخرینش بسیار تلخ بود و نقشه ای پشت آن...

من عاشق شناخت دقیق انسان هستم و موام این کار را خیلی دقیق انجام میدهد.
طرح دقیقی نمی دهد اما مساله را مطرح میکند
قاعدتا نمی توانم به صورت دقیق بگویم او کیست و چه در سر دارد و ناگزیر باید به آثارش ارجاع دهم.

پیرامون اسارت بشری رمان سختی است؛
نه به جهت حجم بالایش بلکه به خاطر تاملاتی که باید روی هربخش آن انجام داد
و ارجاعاتی که ناگزیر به سمت آن کشیده می شوی و مجبور میشوی به دنبال آن بروی.
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۳ ۲ نظر
بوتیمار ...

وداع

پاسینی با لحنی جدی در پاسخ من گفت:
بدتر از این که نخواهد شد. هیچ چیز بدتر از جنگ نیست.
گفتم:‌
شکست بدتر است.
پاسینی این بار جدی‌تر از پیش گفت:
من متوجه نمی‌شوم. مگر شکست چیست؟ آدم به خانه خود می‌رود.
گفتم:
 دنبالت می‌آیند. خانه ات را می‌گیرند.

وداع با اسلحه؛ ارنست همینگوی؛ صفحه ۳۲،۳۳

این که چطور داستان را پیش ببری هنر همینگوی است.
اینکه به جای توصیف های احمقانه ای که هیچ نقشی در جلو بردن قصه ندارند؛ توصیف ها را به خدمت کار در بیاوری.
اینکه جوری نوشته باشی که تمام فیلم های اقتباسی کار به گرد پای رمان هم نرسد.
هرچند پیرمرد و دریا خیلی از این کار سرتر است.
دوستی در مترو من را با این کتاب دید و از تعداد صفحاتش تعجب کرد.
ظاهرا نسخه ای که او داشته دو برابر کتاب من بوده است که خب یک بخشش به خاطر سانسور منطقی است. اما بقیه اش چی؟!
مترجمان محترم تن این نویسندگان را در گور نلرزانید. اینها خودشان به اندازه ی کافی باید بلرزند...
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۸ ۰ نظر
بوتیمار ...

هاروکی

اری لبش را گزید و به این حرف فکر کرد. بعد از مدتی گفت: «یک چیزی را به من می گویی؟»
«بگو»
«اگر آن روزها همینجوری یکهو آمده بودم بهت گفته بودم دوستت دارم، آیا با من قرار می‌گذاشتی برویم بیرون؟»
سوکورو گفت «حتا اگر تو چشم‌هام زل می زدی و می‌گفتی هم باز احتمالا باورم نمی‌شد»
«چرا؟»
«اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که کسی بگوید دوستم دارد، یا بخواهد دوست دخترم باشد»
«ولی تو آدم مهربان و با‌حال و توداری بودی، از همان موقع هم راه خودت را توی زندگی پیدا کرده بودی. تازه خوش قیافه هم بودی»
سوکورو سر تکان داد که نه. ٰ«فیافه من که خیلی یخ و بی‌مزه است. هیچ وقت قیافه‌ام را دوست نداشته‌ام»
اری لبخند زد. «شاید هم راست می‌گویی... ولی لااقل برای یک دختر شانزده‌ساله‌ی احمق، به اندازه‌ی کافی خوش قیافه بودی. من خیالبافی می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم چه معرکه می‌شود دوست‌پسری مثل تو داشته باشم»


سوکورو تازاکیِ بی‌رنگ و سال‌های زیارتش؛ هاروکی موراکامی؛ صفحه ۲۵۴


این همون کتاب مذکور پست قبل است.
با این نویسنده توی رادیو آشنا شدم
و الان دارم میرم جنگل نروژی اش هم بخرم

۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۲:۴۴ ۶ نظر
بوتیمار ...

دلقک

... [پدر] غرغرکنان پرسید: "منظورت این است که هیچ وقت یک شکم سیر غذا نخوردید؟"
به آرامی گفتم: "بله،دقیقا همینطور است. ما هرگز سیر از سر سفره بلند نشدیم، لااقل هر وقت که خانه بودیم. هیچ خبر داری کودکی که تمام بعدازظهر دوچرخه‌سواری و فوتبال بازی کرده و در رودخانه‌ی راین آب‌تنی کرده است چه احساسی دارد؟"

با خونسردی گفت: "فکر میکنم باید اشتها داشته باشد."

گفتم: "نه، احساس گرسنگی می‌کند. لعنتی ما از بچگی فقط این را فهمیده بودیم که خانواده‌ی ثروتمندی داریم، خیلی ثروتمند اما هیچگاه از این ثروت بهره نبردیم"


عقاید یک دلقک؛ هاینریش بل؛ صفحه ۲۲۹


یک حس دوگانه دارم به این داستان
آدم نمیدونه خودش رو جای هانس قرار بده یا ماری؟!
انزجار یک نفر از اطرافیانش نقطه طلایی کاره.
بعضی از تصویرسازی هاش مثل آخرین باری که هنریته رو میبینه؛ بعیده از ذهن خارج بشه.
شخصیت هانس یه ابهام یا تناقضایی داره؛ که البته میتونه طبیعی باشه.

بخونیدش ضرر نکردید...

۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۲:۵۶ ۳ نظر
بوتیمار ...

نُه مرگ

اسماعیل ابروهایش را در هم کشید، سیگاری برای خودش آتش زد و گفت: 
وقتی توی یه همچین موقعیتی گیر می افتی به هر چیزی دل می‌بندی. هر کاری می‌کنی شاید یه اتفاقی بیفته. اصلا اعتقادت به همه چیز عوض می‌شه. می‌شی یکی دیگه.
استکانش را از روی میز برداشت، ته‌مانده‌ی چایش را سر کشید و گفت:
اگه بهت بگن روزی سه بار توی همین استکان بشاش و سر بکش، اون‌وقت اوضاع درست می‌شه، نمی‌پرسی چرا، چه ربطی داره. اصلا به چراییش فکر نمی‌کنی. انجامش می‌دی چون برای یه ذره امید، حاضری هر کاری بکنی.

نُه مرگ؛ هادی معصوم دوست؛ صفحه ۱۳۳


کتاب را سَرِ یک اشتباه خریدم از چشمه.
الانم پشیمونم از اینکه خوندمش.
یک زامبی‌لند تقلیدی که توی یکی از مناطق جنوبی و در زمانی نامعلوم اتفاق می افتد.
نه خط روایی خوبی داره و نه شخصیت پردازی درست.
هدف صرفا چاپ کتابی بوده است. 

وبلاگ نویسنده

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۰ ۴ نظر
بوتیمار ...