... [پدر] غرغرکنان پرسید: "منظورت این است که هیچ وقت یک شکم سیر غذا نخوردید؟"
به آرامی گفتم: "بله،دقیقا همینطور است. ما هرگز سیر از سر سفره بلند نشدیم، لااقل هر وقت که خانه بودیم. هیچ خبر داری کودکی که تمام بعدازظهر دوچرخه‌سواری و فوتبال بازی کرده و در رودخانه‌ی راین آب‌تنی کرده است چه احساسی دارد؟"

با خونسردی گفت: "فکر میکنم باید اشتها داشته باشد."

گفتم: "نه، احساس گرسنگی می‌کند. لعنتی ما از بچگی فقط این را فهمیده بودیم که خانواده‌ی ثروتمندی داریم، خیلی ثروتمند اما هیچگاه از این ثروت بهره نبردیم"


عقاید یک دلقک؛ هاینریش بل؛ صفحه ۲۲۹


یک حس دوگانه دارم به این داستان
آدم نمیدونه خودش رو جای هانس قرار بده یا ماری؟!
انزجار یک نفر از اطرافیانش نقطه طلایی کاره.
بعضی از تصویرسازی هاش مثل آخرین باری که هنریته رو میبینه؛ بعیده از ذهن خارج بشه.
شخصیت هانس یه ابهام یا تناقضایی داره؛ که البته میتونه طبیعی باشه.

بخونیدش ضرر نکردید...