متمایز ترین اتفاق این سال آمدن یک میهمان برای خانواده ی ما بود. میهمانی متشکل از یک زن ۳۰ ساله به نام محبوبه خانوم، یک دختر 10 ساله به نام مرجان و حسین یکی دو ساله.
اما چرا مهم؟! چون این میهمانی برای حدود یکی دو ماه یا بیشتر ادامه داشت. محبوبه خانوم مستاجر قبلی ما بود و دو سه سالی میشد که از خانه ما رفته بود. شوهر او برای کار دو سه ماهی به عسلویه می رود و از آنجا که آنها کسی را در تهران ندارند و در وضع مالی خوبی هم نبودند این تصمیم گرفته می شود. البته نمیدانم پیشنهادش از چه کسی بود. هنوز هم که هنوز است ما با خیلی از مستاجرهایمان رفت و آمد خانوادگی داریم.
هم بازی شدن مرجان با خواهرم من را در آن سن کمی تنها کرد و محبوبه خانوم برای جبران مافات خیلی هوایم را داشت.
آن روزها در خانه ی ما موجود جدید و ترسناکی به نام اِنگل خان پیدا شد. موجودی قد بلند و سیاه که هر از گاهی در حمام، اتاق و یا خرپشته پیدایش می شد و من و حتی خواهرم و مرجان را حسابی می ترساند.
بعدا متوجه شدم که انگل خان همان محبوبه خانوم بوده و نقشش توسط برادرم بزرگترم ادامه پیدا کرده است. قدی دو و نیم متری که با پارچه سیاه پوشانده میشد. من واقعا می ترسیدم. ولی هرچه فکر میکنم هدفش را نفهمیدم!!
آن روزها فضای شادی در خانه داشتیم. تفریح اصلی‌ام خوردن بستنی موزی و گاهی هم مگنوم هایی بود که محبوبه خانوم برایم می خرید.
چون پدر و برادرهایم تا شب بیرون بودند مشکلی از جهت حجاب نبود. شب ها هم خانواده آنها در اتاقک طبقه سوم استراحت می کردند. 
وقتی آقا رضا از مسافرت برگشت برای همه ما سوغاتی آورد.
سوغاتی من ماشین کنترلی بود. پاترولی بنفش که البته باتری زیادی مصرف میکرد. خود ماشین چهار باتری قلمی میخورد که تهیه اش زیاد سخت نبود و می شد از وسایل خانه کش رفت. ولی مشکل باتری کتابی کنترلش بود. خیلی گران بود. پول هایم را جمع میکردم که یکی بخرم ولی زود تمام می شد. هنوز هم یادم هست برای امتحان اینکه آیا تمام شده یا نه؛ قطب مثبت آن را به زبانم می زدم و برق زبانم را گاز میگرفت.

الان محبوبه خانم صاحب یک مزون بزرگ در تهران است. مرجان ازدواج کرده و خانواده شان زندگی خوبی دارند.

با آنکه مدرسه نرفتم اما دفتری داشتم و در آن مشق می کردم. پدرم که فقط سواد خواندن و نوشتن ساده را دارد. شب ها آن را میدید و گاهی به من یک پنج تومانی و یا ده تومانی می داد. با آن فقط می‌شد یک آلوچه یا یک آدامس معمولی گرفت.
اگر اشتباه نکنم همین سال بود که دو مرغی که برادرم از دوره طرح پزشکی اش از گرمسار آورده بود و یکسال تمام برایمان تخم میگذاشتند از پیشمان رفتند. من میدانستم که آنها را پخته اند ولی به من میگفتند که فرار کرده اند. مزه ناهار اون روز فرق زیادی داشت...