توی وانت نشسته بودم. وانتی فهمید ازدواج کردم و شروع کرد به نصیحت کردن:
حقوقت رو به زنت نگو، خونشون نرو، زیادی لوسش نکن، این کار را بکن این کار را نکن و ...

توی دلم بهش میخندیدم و میگفتم لابد کوثر نداره که این حرف ها را میزنه...