اگه اسم این اتفاق هایی که هر روز داره برات میافته معجزه نیست پس چیه؟!
ساعت و زمان هم نمیشناسه؛ یکیش همین چند دقیقه قبل.
البته شاید به خودش هم بگی، بگه برو بابا معجزه چیه؛
ولی اگه بدونه دقیقا توی ذهنت، همون دقایق چی گذشته، نمیگه برو بابا!
اینکه یکی (پسر!) این موقع شب بهت میزنگه و میگه بیا منو ببر دکتر هم لذت بخشه؛
و هم عذاب آور: از اینکه نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.

یا اینکه صبح روز تعطیل مادرت صدات میکنه میگه: بابات نیست. منو میبری بیمارستان؟


صبح ها به اونی که سلام میدی؛
جواب سلامت رو میده ها ولی تو نمی فهمی.
[ و تو گوشم را از شنیدن کلام ایشان بازداشته ‏اى...]


امروز یک صداهایی شنیدی!
درسته.
هنوز غافله راه نیافتاده ولی
عطرش رو حس کن ...