ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

حق ۲

واقعیت این است که وقتی آدمی نویسنده نباشد
خیلی سخت می تواند مفاهیمی که در ذهن دارد را بیان کند.
(خیلی سخت می تواند مفاهیمی را که در ذهن دارد، بیان کند.)
اصلا بعضی مفاهیم در نوشته نمی گنجد.
فیلم مشترک مورد نظر را که ببینید بهتر متوجه می شوید که چه می گویم.
اصلا یکی از دلایلی که من سینما را انتخاب کردم همین است.
سینما می تواند مفاهیم سخت رو خیلی آسان تر از هنرهای دیگر نشان دهد؛
البته با سختی دوچندان در روایت.

اما من،
فقط خود من،
به اون افراد (پست قبل) حق می‌دهم.
نه به این معنی که کار آن‌ها را درست می‌دانم؛
نه!

من به حماقت آنها، به کینه آنها، به نفهمی آنها و در کل به شرایط آنها حق میدهم.
پیش خودم به آنها حق میدهم و از آنها طلب‌کار نیستم.
به راحتی از کنارشان میگذرم و وقتم را صرف چالش، چه ذهنی و چه عملی، با آنها نمی‌کنم.

فقط به این فکر میکنم که چرا او این کار را کرد
و
من چگونه می‌توانم کاری کنم که کمتر از این آدم ها در دنیا داشته باشیم.


----

*میدونم باز نتونستم منظورم رو کامل برسونم.
یا
*میدونم باز نتونستم کامل منظورم رو برسونم.

دقیق نمیدونم فرق این دو تا جمله چیه!!

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۴ ۶ نظر
بوتیمار ...

حق

به همه آدم ها حق می‌دهم،

به اونی که میبینه چند نفر توی صف عابربانک هستند ولی با این حال چند عملیات انجام میده؛
به ساندویچی ای که با اینکه فلافل هاش سرخ نشده و پر از روغن هست، مستقیم اونا را توی نون ساندویچی میذاره؛
به اون خواننده های خاموش وبلاگ؛
به کسانی که از یک پست توی وبلاگ یا یک عکس توی اینستا خوششون میاد و میرن مستقیم اون را کپی می‌کنند و خودشون رو خالقش جا می‌زنند؛
به شریک‌های بازاری که بعد از یک عمر با هم کار کردن، سر یک مساله کوچیک به جون هم می افتند و شراکتشون بهم میخوره؛
به زنی که چون شوهرش توانایی تولید مثل نداره، درخواست طلاق میده؛
یا مردی که خیلی راحت به زنش خیانت می‌کنه؛
به واحدی که با اینکه پول داره، پول شارژ ساختمون رو نمیده و میگه خب بذار قطع بشه؛
به همسایه‌ای که پارکینگ نداره ولی ماشینش رو توی پارکینگ میذاره؛
به دختری که جواب رد به خواستگارش میده؛
به گدایی که وقتی یه دویستی بهش میدی اون رو پرت میکنه اونور و یک تیکه بارت می‌کنه؛
به خانومی که پول اتوبوسش رو نمیده یا پیرمردی که با اینکه کارت داره ازت خواهش میکنه یک کارت هم برای او بزنی؛
به کارگری که وسط تصویربرداری مزاحمت میشه و میگه آقا از بیکاری فیلم نمیسازی؛

و به خیلی های دیگه؛

من بهشون حق میدم حتی اگه حقی نداشته باشند...



۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۴۷ ۸ نظر
بوتیمار ...

واقعیت

یک سوال اساسی مطرح است که
فرق بین واقعیت و حقیقت چیست؟

لقمان خالدی یک چیزی در این مورد گفت:
میگن یک آینه به نام حقیقت در دستان خدا بوده؛
این آینه میافته یا خود خدا می‌اندازتش و خرد و تکه تکه میشه
و هر تکه‌ی آن در یک جای دنیا می افته.
هر کدوم از این تکه ها یک واقعیت است که انسان ها باید اونها را پیدا کنند و کنار هم بذارند
تا به حقیقت برسند.

متاسفانه این کار خیلی سخته و
ولی کل داستان آفرینش همینه.

یک جاهایی فقط کافیه چند تکه ریز رو کنار هم بذاری تا به یک حقیقت برسی
و گاهی باید کل زندگی ات را صرف این کار کنی.
نمونه هاش زیاده.
۲۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
بوتیمار ...

چک

آدم یک وقت هایی یک کاری می‌کنه
با این‌که یقین داره اون کار درسته
باز هم عذاب وجدان دازه

من قبلش سیر تا پباز ماجرا را برای چند نفر گفتم و همه گفتند حق این کار را دارم.
ولی باز اقدامی نکردم گفتم شاید یادش نیست ازش چک دارم.
تا اینکه خودش یکبار بهم پیام داد:
... همونجور که تو از من طلب داری و چک داری منم از چندجا طلب دارم و ...

باز هم گذشت و من صبر کردم ولی
وقتی دیدم دیگه نه جواب میده و نه اهمیت
رفتم بانک که برگشت بزنم
ولی در عین ناباوری یارو گفت نقد میخوای یا رمزدار؟

به هر حال این یکی دو ماهه سرهمین قضیه انقدر بدقول شدم به خاطر بدقولی جناب؛
ولی باز با خودم میگم اگه جا داشت باید بهش بیشتر فرصت میدادم.
۲۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۹ ۲ نظر
بوتیمار ...

انقلاب

ز انقلاب زمـانه عجب مـدار که چرخ

ازین فسانه هزاران هـزار دارد یـاد

۲۷ دی ۹۴ ، ۰۷:۱۶ ۰ نظر
بوتیمار ...

اینگونه ۵

سعی کنید وقتی پنجاه سالتون شد،
بچه دار نشوید...
این فقط یک توصیه است.

واقعیت این است که همه چیز در دنیا
...

نفس کشیدن همیشه در این دنیا سخت بوده است؛
به غیر از زمان‌هایی که یادمان می‌رود در این دنیا هستیم.
۲۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۲ ۱ نظر
بوتیمار ...

رضایت

خرقه زهد و جام می گرچه نه در خور همند
ایـن همه نقش می‌زنـم از جهت رضــای تــو

۲۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۹ ۷ نظر
بوتیمار ...

نور

باز هم در به در شب شدم ای نور سلام ...

۲۱ دی ۹۴ ، ۰۶:۳۱ ۳ نظر
بوتیمار ...

نصیحت

معمولا هر موقع کسی رو نصیحت می‌کنم
با فاصله‌ی کمی،
گند میخورد به زندگی‌ام.

خلق را از دهن خویش مینداز بشک...
۲۰ دی ۹۴ ، ۰۶:۲۴ ۴ نظر
بوتیمار ...

گلابی

هنوز هم معتقدم؛
گلابی
خوشمزه‌ترین، خوشبو‌ترین و وفادارترین میوه‌ی دنیاست.

و همیشه دوست داشتم یک گلابی باشم.
از آن آبدارها...

----
با پوزش فراوان از توت‌فرنگی
۱۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۰ ۶ نظر
بوتیمار ...

هفت سالگی

متمایز ترین اتفاق این سال آمدن یک میهمان برای خانواده ی ما بود. میهمانی متشکل از یک زن ۳۰ ساله به نام محبوبه خانوم، یک دختر 10 ساله به نام مرجان و حسین یکی دو ساله.
اما چرا مهم؟! چون این میهمانی برای حدود یکی دو ماه یا بیشتر ادامه داشت. محبوبه خانوم مستاجر قبلی ما بود و دو سه سالی میشد که از خانه ما رفته بود. شوهر او برای کار دو سه ماهی به عسلویه می رود و از آنجا که آنها کسی را در تهران ندارند و در وضع مالی خوبی هم نبودند این تصمیم گرفته می شود. البته نمیدانم پیشنهادش از چه کسی بود. هنوز هم که هنوز است ما با خیلی از مستاجرهایمان رفت و آمد خانوادگی داریم.
هم بازی شدن مرجان با خواهرم من را در آن سن کمی تنها کرد و محبوبه خانوم برای جبران مافات خیلی هوایم را داشت.
آن روزها در خانه ی ما موجود جدید و ترسناکی به نام اِنگل خان پیدا شد. موجودی قد بلند و سیاه که هر از گاهی در حمام، اتاق و یا خرپشته پیدایش می شد و من و حتی خواهرم و مرجان را حسابی می ترساند.
بعدا متوجه شدم که انگل خان همان محبوبه خانوم بوده و نقشش توسط برادرم بزرگترم ادامه پیدا کرده است. قدی دو و نیم متری که با پارچه سیاه پوشانده میشد. من واقعا می ترسیدم. ولی هرچه فکر میکنم هدفش را نفهمیدم!!
آن روزها فضای شادی در خانه داشتیم. تفریح اصلی‌ام خوردن بستنی موزی و گاهی هم مگنوم هایی بود که محبوبه خانوم برایم می خرید.
چون پدر و برادرهایم تا شب بیرون بودند مشکلی از جهت حجاب نبود. شب ها هم خانواده آنها در اتاقک طبقه سوم استراحت می کردند. 
وقتی آقا رضا از مسافرت برگشت برای همه ما سوغاتی آورد.
سوغاتی من ماشین کنترلی بود. پاترولی بنفش که البته باتری زیادی مصرف میکرد. خود ماشین چهار باتری قلمی میخورد که تهیه اش زیاد سخت نبود و می شد از وسایل خانه کش رفت. ولی مشکل باتری کتابی کنترلش بود. خیلی گران بود. پول هایم را جمع میکردم که یکی بخرم ولی زود تمام می شد. هنوز هم یادم هست برای امتحان اینکه آیا تمام شده یا نه؛ قطب مثبت آن را به زبانم می زدم و برق زبانم را گاز میگرفت.

الان محبوبه خانم صاحب یک مزون بزرگ در تهران است. مرجان ازدواج کرده و خانواده شان زندگی خوبی دارند.

با آنکه مدرسه نرفتم اما دفتری داشتم و در آن مشق می کردم. پدرم که فقط سواد خواندن و نوشتن ساده را دارد. شب ها آن را میدید و گاهی به من یک پنج تومانی و یا ده تومانی می داد. با آن فقط می‌شد یک آلوچه یا یک آدامس معمولی گرفت.
اگر اشتباه نکنم همین سال بود که دو مرغی که برادرم از دوره طرح پزشکی اش از گرمسار آورده بود و یکسال تمام برایمان تخم میگذاشتند از پیشمان رفتند. من میدانستم که آنها را پخته اند ولی به من میگفتند که فرار کرده اند. مزه ناهار اون روز فرق زیادی داشت...

۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۰ ۳ نظر
بوتیمار ...

خوب

خوب بودن
توی شرایط عادی هنر نیست.

لحظات سخت و دشوار
نشون میده چند مرده حلاجی!


پس بند کفشاتو محکم ببند برادر... 

۱۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۳ ۶ نظر
بوتیمار ...

سویشرت

رفیق جان
چقدر دوست دارم برایت یک سویشرت بخرم؛
اما پول ندارم.

خدایا
میتونی یک آفر خوب بهم بدی؟!
حتی اگه شگفت انگیز نباشه.


خدا
مگه چقدر باید تو رو دوست داشت؟!
بس نیست؟!

۱۷ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۵ ۶ نظر
بوتیمار ...

گودو

سلام
به گودو
خوش آمدید...


۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

جمله

- راسته که میگن مرد گریه نمی‌کنه؟
- هوم...غلط کرده هر کی این جمله رو گفته
- این جمله از خودم بود آقای دکتر
- ببین یه دقیقه اینجا وایستادی مجبورم کردی دوبار بگم غلط کردم.

روزهای زندگی- پرویز شیخ طادی


----
امیدوارم درست یادم مونده باشه. مال چهارسال پیش است.

۱۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۰ ۴ نظر
بوتیمار ...

هدایت

اگه خودت بخوای
اون هم هدایتت میکنه
یا حداقل لوازمشو مهیا میکنه.


امروز شروع کار جدیدم، 
با یک گروه جدید بود .
و چقدر خوب بود که وقتی نماز شد،
همه بلند شدند و رفتند مسجد.
من هم باهاشان رفتم.


یا وقتی موقع ناهار
یکی حرف نامربوط میزد
حرفش رو جمع کردند.
(کلا نمیدونم چرا پسرها و مردها از حرف جنسی زدن لذت می‌برند. این خیلی مسخره است)


یا حتی آرامش رفتاری همکارت
که تازه امروز فهمیدی آخونده.


تو اینجور جاها
با اینکه ناهارش تخم مرغ است
و حقوقش هم زیاد نیست
ولی میتونی کار کنی و مطمئن باشی اون راضیه!

۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۶ ۹ نظر
بوتیمار ...

توقف

کار هم حدی دارد؛
فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی هم حدی دارد؛
این‌ها جمله‌هایی است که باید چند‌وقت یکبار برای خودم یادآوری کنم.

دوتا کتاب خواندم،
خوب نبوده که معرفی کنم.

الان مسئله اینه که مثلا اگر
تو قبل از اذان صبح راه بیافتی
و قرار باشه ساعت مشخصی به جایی برسی
که هم بهشون قول دادی
و هم سیصد نفر آدم منتظرند که تو برسی
توقفِ ولو دو دقیقه ای برای نماز درست است یا نه؟!

یا مثلا امروز،
تو میتونی وایسی نماز ظهر بخونی
ولی
مطمئنی ساعت سه و چهار کلوین میافتد
و دیگر نمیتونی تصویر بگیری
و این یعنی تحمل حداقل چهارصد هزار تومان برای تهیه کننده
بماند که کلی آدم باید دوباره وقت بگذارند.

لطفا نخندید
سوال جدی است!!
:)

۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۱۳ نظر
بوتیمار ...

آشفتگی

دیشب داشتم چهار ساعت توی نت در مورد خودکشی
و انواع روش های آن مطالعه می‌کردم

امروز ورق برگشت؛
باید برم بیمارستان ها ببینم امروز چه اتفاق هایی افتاده
و متمرکز بشم روی آلودگی هوا

فردا باید برم تاکستان برای تصویربرداری


دنیای ذهنی آدم که آشفته باشه
همین میشه دیگه.


خدا رو شکر که مهندسی تمام شد...
خدا رو شکر...

۰۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۳ ۱۳ نظر
بوتیمار ...

او

 یک مسئله‌ای که اخیراً مطرح کردند، مسئله‌ی ازدواج جوانها بود که خب، همه -پسر و دختر- مطمئنّاً علاقه‌مندند. من همین‌جا به توصیه‌ی این جوان عزیزی که از من خواستند به پدر و مادرها تذکّر بدهم، به پدرها و مادرها تذکّر میدهم؛ من خواهش میکنم و تقاضا میکنم از شماها که یک خرده امکانات ازدواج را آسان کنید. پدر و مادرها سخت‌گیری میکنند؛ هیچ سخت‌گیری لازم نیست. بله، یک مشکلات طبیعی وجود دارد -مسئله‌ی مسکن، مسئله‌ی شغل و از این مسائل- لکن «اِن یَکونوا فُقَرآءَ یُغنِهِمُ اللهُ مِن فَضلِه»؛ خب، این قرآن است. ممکن است جوان، الان هم امکانات مالی مناسبی نداشته باشد، امّا ان‌شاءالله بعد از ازدواج خدای متعال گشایش میدهد. ازدواج جوانها را متوقّف نکنند؛ من خواهش میکنم که پدرها و مادرها به این مسئله توجّه کنند.


بیانات ۹۴/۴/۲۰

۰۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۰ ۷ نظر
بوتیمار ...

شش سالگی

یاد گرفته بودم از یک تا هزار بنویسم.  تقریبا جمع و تفریق هم بلد بودم.
شاید این باعث شد که من خیلی زود به یک کاسب تبدیل بشم.
از این سال به بعد من اجازه رفتن به کوچه را داشتم، هرچند نه خیلی.
اون موقع کوچه ها و مخصوصا کوچه ما پر بود از بچه های مختلف از هر سن.

من از آقا هادی (شوهر طاهره یا همون منصوره،دختر عموم) طرز ساخت فرفره را یاد گرفتم.
اون روزها سخت مسحور این وسیله بازی شده بودم و تا می توانستم فرفره درست میکردم.
بچه های کوچه سخت دلشان میخواست.

یادم نیست ایده ی خودم بود یا کسی دیگر؛
تعداد زیادی فرفره درست کردم و آن ها را به بچه های محل فروختم.
دقیقا یادم هست هرکدام ده تومان.

کم کم من به یک فرفره فروش تمام عیار تبدیل شدم و برای خودم ابزار کار پیدا کردم.
یک استوانه ی آلومینیومی که صندوق یا همان دخل من بود و یک جعبه سوراخ دار که فرفره ها را درون آن می گذاشتم.
کم کم که کسب و کارم رونق گرفت و بچه های محل های دیگر برای فرفره خریدن به سراغم آمدند از کاغذ رنگی و حصیرهای مرغوب تری استفاده کردم.
با پول توی جیبی ام مواد و وسایل میخریدم و با پول فروش خوراکی (البته خوراکی ها را مخفیانه میخوردم)
تقریبا دیگر حساب و کتاب را یاد گرفته بودم و همه توقع داشتند سال آینده با اینکه ۲۱ روز کم داشتم مرا به مدرسه راه بدهند.
نمیدانم وجه تسمیه اش چه بود اما از آن موقع به بعد آقا هادی به من می گفت حسین قوی‌ (یا حسین گبی به تلفظ خودم).
من نه حسین بودم و نه قوی.

البته وضعیت فرفره فروش خیلی زیاد طول نکشید و بعد از مدتی همه یاد گرفتند که فرفره چگونه درست می شود.


مادر من اهل کاشان است. البته فقط در آن جا به دنیا آمده و بقیه عمرش را در مهاجرت خانواده اش به تهران گذرانده است.
عموها و عمه مادرم به انضمام بچه هایشان و البته نن آقا که وقتی من دو ساله بودم از دنیا رفت تنها فامیل های ما در روستایی خشک و کویری در اطراف کاشان به نام "نوش آباد" هست. لازم به ذکر است این روستا مانند هر روستای دیگری شهید پرور است و اصلا یکی از عموهای مادرم هم به نام عمو قاسم شهید شده است.

عموهای مادرم عمدتا کشاورز یا دامدار بودند و هر سال ما یکی دو مرتبه به آنجا می رفتیم.
من عاشق گله بودم و در آن سال زیاد با پسرعموها به همراه گله به صحرا می رفتم. به گواه شاهدان چنان دنبال گوسفندان می دویدم که از آنها جلو می زدم و همه دنبال من بودند تا گله. هنوز هم معتقدم اگر بچه های امروز آن طور که من می دویدم و لپ هایم مثل گل سرخ می شد؛ فرصتی برای تخلیه انرژی پیدا می کردند آنقدر پدر و مادرها از بچه دار شدن نمی ترسیدند.
هنوز هم طعم شیر تازه گاو عمو اکبر زیر زبانم هست.
هنوز هم الاغ سواری با خر عمو اکبر که من را با آن تا باغ می برد که میوه و سبزیجات تازه بچینیم یادم هست. 
هنوز هم واکنش عمو عباسعلی وقتی یکی از خروس هاش بی جهت به من پرید؛ و خواست اون رو برای این حرکت‌اش بسمل کند را به خاطر دارم.
رفتن به بقالی عمو ابراهیم و خوردن هر چیزی که دلت می خواست.
و ماه منظر...

ماه منظر دختر جوانِ عمه‌ی مادرم بود که کل روستا حسرت داشتنش را داشت. پدرش مرده بود. خیلی مهربان بود.
و قیافه‌اش مثل Frida 
ابروی کمانی و پیوسته با گیسوانی سیاه و بافته تا پشت زانو و یک خال زیبا روی صورت.
به هر حال او قالی میبافت و جوجه کشی می کرد. و آن سال دو تا از جوجه های تازه به دنیا آمده اش را به من داد. البته پیش خودش ماند و آنها را برای من بزرگ کرد و هر بار وضعیت آن ها را به من گزارش می داد.

الان او یک پیردختر است... عمو عباسعلی هم در آتش سوخت...


۰۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱ ۷ نظر
بوتیمار ...