ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

۹۸ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

این شبها

دقیقا چهار سال پیش بود که محسن س بهم گفت بیا بریم هیئتی که ثرول گفته
با هم رفتیم.

این تا امشب ادامه داشته. پارسال که ثرول و محسن خیلی کم اومدن
امیدوارم امسال بیشتر ببینمشون


تقریبا تا حالا به هر کسی گفتم مشتری ثابت شده
سید مجتبی مدیر مدرسه صالحین، که آخونده ولی در واقع فقط دهه اول معمم است، سخنرانه
و انصافا تو زنده ها بهترین سخنرانی هست که میشناسم.

خیلی نمیتونم حال و هوای حسینیه رو بگم
ولی به شدت توصیه میکنم اگه تا الان هیئتی که متناسب با روحیاتتون باشه رو پیدا نکردید اینجا رو امتحان کنید
هرچند اصل چیز دیگری است.


دوباره مثل همیشه خجالتم دادی...
هرچی داشت داد. گفت بذار بگردم ببینم چیزی باقی نمونده باشه.
گشت و دید یک چیز کوچک باقی مونده.
اونم داد.

خیلی سخته حرف زدن ازشون ...

۲۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۲ نظر
بوتیمار ...

بیست و چهار سالگی

و درود بر او باد، روزی که زاده شد و روزی که جهان را به درود می گوید و آن روزی که زنده برانگیخته می گردد...



همین حالا
بیست و چهار سالت به طور کامل تمام شد
ولی...


ای کاش حداقل یکی از تولدت هایت
مبارک بود


یه جوری که خدا میگفت
ایول
این بنده ی منه که امروز به دنیا اومد
مال خود خودمه
مثل یحیی


و بهت تبریک بگه
و شاید یک هدیه بده


یادت باشد که شاید پایان ۲۵ را نبیینی
پس
...


به تاریخ ۲۱ مهرماه ۱۳۹۴

۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۲ نظر
بوتیمار ...

محاسبات

گاهی محاسبات زندگیت به سادگی بهم میریزه

مهدی (پسرخاله ات) یک پسر ۱۸ ساله است؛
پسر متفاوتیه؛ از بچگی متفاوت بوده چون درست تربیت شده؛

انقدر زحمت کشید در تکواندو و کاراته؛
ولی در آستانه یک کشوری شدن و در نیمه نهایی جوری زمین میخوره؛
که احتمالا باید برای همیشه با ورزش خداحافظی کنه.

ورزشی که هر موقع تو رو می دید از فکرهایی که توی سرش بود میگفت.

حالا یه ماهی میشه که حتی مدرسه هم نمیره
حسابشو بکن، یه بچه کنکوری

بعد از عمل کارش به خود*** رسید
اما اون قویه و حتما میتونه خودشو جمع کنه
پس کنارش باش...

و محاسبه کن که شاید
فردا
چشمی نماند برای سینما...

۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۷ ۲ نظر
بوتیمار ...

یاس فلسفی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
بوتیمار ...

دنیا

چقدر دنیای آدم ها زیاده؛
و هر روز داره زیادتر هم میشه
احتمالا با وجود یک واقعیت، این زیاد شدن میتونه خطری باشه
اما خب چه میشه کرد، هرکسی حق داره جهان خودش رو داشته باشه
این چیزیه که آدم ها رو از هم دور میکنه


وقتی اکثر پارامترهای جهانت در بقیه وجود نداشته باشه میشی یک آدم تنها
این تنهایی میتونه خیلی اذیتت کنه
دوست داری به بقیه جهانت رو معرفی کنی ولی نمیتونی
اینه که میری دنبال یک روش.


این روش باید با روحیاتت سازگاری داشته باشه
روش های زیادی وجود داره
یکیش میتونه سینما باشه


شاید همین چند خط بتونه جواب سوال مزخرف بقیه در مورد زندگیت باشه:
"چرا رفتی سینما؟"
ولی مساله اینجاست که همین چند خط هم برای جهان بعضی ها گنگ و غیرقابل فهمه.


بعضیا جهانت رو میفهمند و حتی براش احترام قائل میشوند ولی اونو دو هزار قبول ندارن.
اصولا با کسانی احساس نزدیکی میکنی که قسمت هایی از جهانتون با هم همپوشانی داشته باشه.
اینه که یک نفر میشه عزیزترین وجود زندگیتون یا رفیق جون جونی.

تو هیچ وقت نمیخوای آدم خاصی باشی و حتی از اینکه بهت بگن آدم خاص متنفری

ولی متاسفانه
آدم خاصی هستی و بقیه بدجوری بهت نگاه می کنند.
خیلی چیزها و خیلی افراد برایت اذیت کننده می شوند.
خنده های ابلهانه بقیه از همه بدتر است و لبخند احمقانه تری که مجبوری به زور روی لب هایت جای دهی...


تازه قد بیست و پنج سال از دنیات رو ساختی
باید تلاش کنی و ادامه بدی
تعصب نداشته باشی و
یاد بگیری.
از همه
از تک تک اتفاقات و اطراف و اطرافیانت.
یکجور انعطاف آگاهانه و تلاش برای دیدن دنیا از زاویه نگاه دیگران 


انگار زندگی برایش حقی مسلم است...



۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۲۴ ۳ نظر
بوتیمار ...

ج ب ر

ما
را

به
جبر
هم
که
شده

سر
به
زیر
کن



خیری
ندیدم

از
این

اختیار
ها




* ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن، خیری ندیدم از این اختیارها...
* گاهی یک مشاوره میتونه قدِ یک بالکن حال آدم رو خوب کنه...
* خانوم طه مشاور خوبی است، کسی خواست معرفی کنم.

۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۰ ۲ نظر
بوتیمار ...

اسکندری

این خانواده آقای اسکندریه؛
پسر و نوه اش آرین.

آرین پسر دوست داشتنی ای هست که میخواد مهندس بشه؛
اون هم در دانشگاه تهران،
به خاطر همین وقتی برای تصویربرداری به خونشون رفتم سوالهای زیادی ازم پرسید.

آقای اسکندری که قبلا نظامی بوده یکبار خیلی عصبانی شده و صورتش اینجوری شده.
تنها توصیه اش به ما این بود که هیچ وقت عصبانی نشیم!

آرین پسر خیلی بزرگیه چون نمیتونه به راحتی با پدر و مادرش صحبت کنه.  :(



اینا یک خانواده بندر ترکمنی هستند و برای تشکر به خانه آقای اسکندری اومدند.
اون قالیچه دستباف و یک جعبه شیرینی تر هم آوردند.

نقش اصلی داستان این خانمه است.



اگر کمی به دست های مرد ترکمنی دقت کنید متوجه میشوید که واقعی نیستند؛
اما تقریبا مثل یک جفت دست واقعی کار می کنند.
البته تا دستور از مغز به دست برسه یکم دیلی داره.

خلاصه اش اینه که آقای قرجی یک سال و نیم پیش، سر یک حادثه جفت دستاش رو از دست میده و آقای اسکندری که از خیرین دانشگاه تهرانه خرج سنگین عمل اونو میده. عمل صبح امروز بوده.

اینکه چی شده و اینا، جالبه ولی خیلی مهم نیست؛

مهم همسری است که تو این  شرایط سخت، با دو تا بچه و مردی که حتی نمیتونه غذا هم بخوره، تقریبا بدون پول، یک زندگی رو حفظ میکنه
و اصلا گلایه ای نداره و
و خیلی شاکره 

چون عاشقه هم سر شه...

عشق یه همچی کارایی میکنه.

۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۰ ۱۵ نظر
بوتیمار ...

پرسوناژ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
بوتیمار ...

معجزه

اگه اسم این اتفاق هایی که هر روز داره برات میافته معجزه نیست پس چیه؟!
ساعت و زمان هم نمیشناسه؛ یکیش همین چند دقیقه قبل.
البته شاید به خودش هم بگی، بگه برو بابا معجزه چیه؛
ولی اگه بدونه دقیقا توی ذهنت، همون دقایق چی گذشته، نمیگه برو بابا!
اینکه یکی (پسر!) این موقع شب بهت میزنگه و میگه بیا منو ببر دکتر هم لذت بخشه؛
و هم عذاب آور: از اینکه نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.

یا اینکه صبح روز تعطیل مادرت صدات میکنه میگه: بابات نیست. منو میبری بیمارستان؟


صبح ها به اونی که سلام میدی؛
جواب سلامت رو میده ها ولی تو نمی فهمی.
[ و تو گوشم را از شنیدن کلام ایشان بازداشته ‏اى...]


امروز یک صداهایی شنیدی!
درسته.
هنوز غافله راه نیافتاده ولی
عطرش رو حس کن ...

۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۴۲ ۳ نظر
بوتیمار ...

امیر

این روزها همه تلاش می کنند یه جوری احساسشون رو نسبت به هوا بیان کنند حالا خوب یا بد. با عکس، شعر یا جمله.
اما تلاششون بی فایده است. شرح این حس غیرممکنه.

به این نتیجه یقین پیدا کردم که نزدیکترین مکان به خدا، بالکن ساختمان هاست؛
البته نوع ساختمان ها هم خیلی مهمه؛
این رو جدی میگم.

میدونم امیر این جا نمیاد؛
شایدم بیاد.
میخوام یکم راجع بهش بگم:
همه آدم ها ایرادات و اشتباهاتی دارند، مهم اینه که در لحظات مختلف به هم کمک کنیم تا اونها رو کم کنیم.
اینه معنای یک دوست واقعی نه آدمی که صرفا با هم خوش باشید یا از تنهایی در بیارتتون.
امیر یک دوست واقعیه.
میدونم تا حالا هم من خیلی از دست اون ناراحت شدم و هم اون از من.
امروز یه سری چیزها به من گفت که حتما خیلی بهش فکر میکنم و حتما اصلاح میکنم؛ اما خیلی دلش شکستـ ـه بود از دست من ...
اما با این حال برام یک هدیه خریده بود.
یکبار بهش گفتم تو از معدود آدم هایی هستی که دوستش دارم؛ اون هم گفت میدونستم. امیدوارم واقعا بدونه.

درسته خوب بودن سخته ولی غیرممکن نیست.
امروز یک هفته از روزی که تلاش کردم خوب باشم گذشت.
سوتی داشتم ولی تلاش میکنم بهتر بشم.

یکیش این بود:
به راننده آژانس:‌لطفا هرجا تونستید نگه دارید یکم پول از عابر بگیرم.
یک نفر جلوی عابر مشغول کار است.
زیاد طولش داد.
دزدکی نگاه کردم دیدم در شک و تردیده میخواد چه کار کنه.
موجودی بگیره یا چیز دیگر.
مردی حدودا پنجاه و پنج ساله بود.
بهش گفتم آقا میشه یکم سریعتر.
گفت من همین الان کارتم رو زدم.
و بعد درگیری لفظی شکل گرفت.
چند دقیقه بعد دستش به یقه ی من بود.
من به خاطر سنش نمیتونستم مثلا یقه ی او رو بگیرم یا بزنمش. خیلی ضایع است روی کسی که سی سال ازت بزرگتره دست بلند کنی.
ولی خب براش لفظ میومدم و این او را بیشتر عصبانی میکرد.
ماجرا را ختم کردم و به یک عابر دیگه رفتم.
ولی تا ساعت ها به این فکر میکردم که چه کار احمقانه ای کردم که اولش عجله کردم و اینکه شاید بنده خدا مثل بابای من بلد نبوده.
کاش با این جمله میرفتم جلو: آقا میتونم کمکتون کنم.
ولی خدایی اعصاب نداشت یارو ...
این تقریبا اولین باری بود که باعث اصلی ایجاد یک درگیری بودم. (یه جا دیگه هم بود که من هیچ تقصیری نداشتم ولی ماجرا تا قمه کشی و تیراندازی هم پیش رفت)

چند وقته آهنگ گوش نمیدم و هیچ اتفاقی برام نیافتاده.
این هم گفتم شاید دونستنش مفید باشه.
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
بوتیمار ...

اینکه ...

بوتیمار رای را گفت:
اگر حال داری این مطلب را بخوان.
رای گفت: اونش به خودم مربوطه؛ تو بنویس اگه حال کردم میخونم ...

امروز اولین روزی بود که یکی دیگه شده بودم. نه اینکه بگم بهتر یا بدتر ولی تغییر کردم. البته نه تغییری که کسی بفهمه؛ یه چیز درونی.
بماند که رئیسم صبح تا من رو دید گفت آدم حسابی شدی. من رئیسم رو خیلی دوست دارم و میدونم اون هم منو دوست داره.

امروز دنیا و آدم ها خیلی برام ترسناک شده بودند. راستش رو بخوای زندگی ترسناکه. من از مرگ نمی ترسم ولی از زندگی چرا.

فکر کنم دیگه خدا هم میخونه مطالب این وبلاگ رو. معلومه از تغییر من هم راضیه چون چندتا نشانه فرستاد اول کاری.
آبجی خانوم هم ظاهرا خیلی جدی داره درخواستی که ازش کردم رو پیگیری میکنه. کل کار رو سپردم بهش و داره سنگ تموم میذاره انگار ...

من از دوتا چیز خوشم میاد:

یکی وقی هرماه میذارم خطم یک طرفه بشه برای چند روز.
یکی وقتی شب ها میام خونه و با آسانسور میرم واحدمون و وقتی صبح میام بیرون و میبینم که آسانسور هنوز همونجاست. این یعنی توی خونه ی پنج طبقه من خیلی فعالم.

دیشب خواستم نقاشی بکشم دیدم بومی که چندوقت پیش خریده بودم نیست. رفتم توی انباری پیداش کردم ولی ظاهرا جناب پدر قبلا زحمت نقاشی رو کشیده بود. جالب اینه زیر بار نمیرفت که روی بوم من کشیده. دمش گرم.

دوستم هم بالاخره امروز دوربین خرید پس از اینکه بدهی ام رو بهش دادم. دوربینش لنگه خودمه. میدونم استعدادش رو داره چندتا عکس خوب بندازه البته اگه تلاش کنه. یعنی حداقل توهم عکاس بودن نداره.

اینکه همه چی داره خوب پیش میره عجیبه. این یعنی یه جای کار میلنگه...

۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر
بوتیمار ...

آدمیـــــت

اگر جز آدمیت نیست بحث عالم بعدی
مرا بگذار و بگذر تا سـوال مبهم بعدی

خیلی حرفه

حالا این آدمیت چیه؟
جوابش به همین آسونی ها هم نیست.

اول از همه باید بدونی ممکنه که تو هر سن و سال درک متفاوتی از آدمیت داشته باشی؛
این بد نیست اگه بهش اعتقاد داشته باشی.

یه فرمول هست فکر کنم اکثر موقع ها جواب میده؛
فقط تنها نکته اش اینه که در استفاده از این فرمول نباید خودتو گول بزنی.
در واقع خیلی باید با خودت صادق باشی.
این کار رو خیلی سخت میکنه.
چون ما آدم ها معمولا با خودمون صادق نیستیم.

فرمول اینه: این کاری که میخوای بکنی کار خوبیه؟

شاید احمقانه به نظر بیاد، مهم نیست، هر کسی دنیا رو یک جور میبینه.
اینکه خوبی نسبی هست و ... اینا هم برمیگرده به همون صادق بودنه.
حتی این برای آدم هایی که وقتی میبینیشون فکر میکنی اینا دیگه وضعشون بده و خوبی رو تشخیص نمیدن و بدی رو کار درست می بینند جواب میده.

ولی خب بعضی جاها هم جواب نمیده
یعنی یه جاهایی فهمیدن اینکه خوب چیست خیلی سخته
شاید مشورت هم جواب نده
اون موقع فقط باید منتظر یه معجزه بمونی
باید ایمان داشته باشی که همون روزها خدا بهت راه رو نشون میده
البته بعضی اوقات امتحان پیچیده تره و یا باید صبر کنی یا کشف.

سخت شد، نه؟

گاهی همین تبصره ها و شاید ها انقدر برات اتفاق میافته که قفل میکنی
اصن دیگه ترجیح میدی به هیچ چیز فکر نکنی
میشی یه آدم پوچ بی معنا
فقط میگذرونی
و همه چیز میشه جبر
و اون موقع است که به تنها چیزی که فکر نمی کنی آدمیت است.



پی نوشت: یه آرزو دارم: کاش خدا نوشته هام رو می خوند. حالا نمیگم همه نوشته هام؛ فقط اونایی که اینجا مینوسم.
انصافا مگه چقدر وقت میگیره؟!

۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر
بوتیمار ...

فراموشی

امشب میخوام یکم بی پرده تر باهات صحبت کنم؛


خیلی نامردی!
خیلی...


چیه؟!
فکر میکنی آدم بدای تو قصه ها و فیلم ها و اخبار و ... یه آدمهای خاصی اند؟!

نه اینطورها هم نیست.
یکم فکر کن ببین چه آدم عوضی و آشغالی شدی.


خیلی چیزها رو فراموش کرده ای؛
از اون بالا بالاییه بگیر تا پایین پایینیه.


میدونم، کاش یک نفر بود که میتونستی باهاش صحبت کنی و همه چیزا رو بهش بگی
اون یک نفر رو پیدا کن

۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۰ ۲ نظر
بوتیمار ...

رَستی اگر راستی

خیلی چیزها آماده کردی در مورد این جمله بگی:


رَستی اگر راستی ...


اما فهمیدی خیلی کامله؛
در حد یک کتاب هزار صفحه ای؛
فقط کافیه کمی فکر کنی. 

۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴ ۵ نظر
بوتیمار ...

اینگونه ۳

دو سه خطی بنویس ...


از خنده های بلند ...
متنفرم ...


آقای نوربخش کثافت ...
آن ناظم تکبیری ...


وقتی دلت شکست ...


درها همه قفلن ...


دل می زود ز دستم ...


این فصل را بسیار خواندم ...


خوان هشتم ...


تلخی نکند ...



زندگی هر روز یک جور ادامه داره. بعضی موقع ها قشنگ میدونی تو چه مرحله سختی قرار داری. همه فکر میکنن شت زدی.
در واقع قاط زدی. نمیدونی چجوری بری جلو. مثل تیم فوتبالی که چهار پنج تا عقب میافته. فقط دوست داری بازی تموم بشه.
هم از خجالت آب شدی و هم فکر میکنی چه بازی مسخره ایه. اما خب ...
کاش یه نفر رو پیدا میکردم تا بتونم بهش بگم خیلی چیزها رو اما کسی پیدا نمیشه. کاش شپی تو شهر ما زندگی میکرد تا میرفتم و پیداش میکردم و بهش میگفتم: میفهممت.

زندگی ما هم اینگونه شده دیگر
مثل این شعرها
چه می شود کرد؟

۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

مسئولیت ۱

بعد از مدت ها که نه؛
برای اولین بار؛
مادربزرگتو بغل میکنی، بغل بغل
و اون عین بچه ها تو بغلت گریه می کنه.

و تو مجبوری به او امید بدهی، امیدی که هیچگاه بهش اعتقاد نداری
و اون آرام میگیره


راجع به پیری حرف زیاد دارم ولی الان موقعش نیست چون خیلی مفصله!


و اما مسئولیت ...
هرچی فکر میکنی به نتیجه ای نمی رسی


تو در قبال خودت مسئولیی یا دیگران؟
این یک مبحث تئوری نیست وگرنه حرف که قشنگه مثل شازده کوچولو؛
مهم اینه که تو عمل و موقعیت هایی که برات پیش میاد چه می کنی؟!


اول خودت بعد دیگران!
یا همزمان خودت و دیگران،
یا اینکه خودت با اولویت بیشتر، بعد دیگران،

هیشکی نمی دونه.


واقعا تو که دم از مسئولیت های اجتماعی میزنی برای خودت چه کار کردی!
افرادی در کنارت هستند که واقعا خالصانه دارند برای بقیه کار می کنند ولی خودشون چی؟ خانوادشون چی؟
شاید بگیی مثل جنگه خب، یه عده میرن برای بقیه. مثلا ما میگیم پس خودشون چی؟ خانوادشون چی؟
ولی دو تا نکته هست:
اول اینکه خیلی ها رفتند جنگ برای خودشون. اگه بدونی چه خبرها بوده تو همین جبهه ها! محیط فراهم بوده و طرف میرفته عشقبازی میکرده با خدا.
دوم اینکه زنه میگفته برو مسئولیت تو با من، من جورت رو میکشم.


ظاهرا خیلی حرف بی ربطی زدی.
احتمالا باید نسبی باشه یعنی تو هر موقعیتی تصمیم خاص خودشو بگیری.
ولی خب گیر میکنی خیلی جاها.


پس ادامه داره ...


فقط اگه کسی میتونه کمک کنه


۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر
بوتیمار ...

قمار

شب تا دیروقت که نه، تا صبح بیداری و شاینیگ می بینی؛
چقدر ما آدم ها شبیه جک تورنس هستیم،
و با بدبینی نسبت به اطرافیانمون اونها رو محاکمه می کنیم.


صبح تو راه چند نفری دور یک مرد که روی زمین نشسته جمع شده اند، تو هم بهشون اضافه میشی؛
بازی ساده ای است. سه تا کارت که فقط پشت یکیشون با خودکار خط خطی شده. اونها رو جابجا میکنه و هرکی میخواد حدس بزنه باید پنجاه یا صد هزار بزاره وسط.

یکی که یکبار سوخته میگه کارت رو بده ببینم اگه راست میگی؛ کارت رو بر میداره روش رو بر میگردونه و گوشه ی کارت را تا میکند.
سه چهار دست بازی میکنه و همه رو میبره.

بهش میگی گناه داره
میگه نه بابا .. .. همین الان از یک نفر نهصد گرفت
میگه ایندفعه تو بگو
میگی نه گناه داره


دو دست دیگه بازی میکنه و باز میبره
یارو میگه من دیگه با تو بازی نمیکنم
یاروهه میگه تو بگو
میگی نمیگی
میگه .... نداری؟!
میگی: سکوت


چند نفر تحریک میشن حدس بزنن؛
همشون میبازن.

یارو از تو ناامید میشه و میره همین سناریو رو برای یکی دیگه اجرا میکنه؛
دو هزاری ات میافته دو سه نفر دیگه هم دارن نقش میان اون وسط.
باز میگه .... نداری
ایندفعه بهش میخندی


ازش دور میشی ...
ازشون دور میشی ...



تو راه فکر میکنی: تو که زیاد قمار میکنی تو زندگی، چرا نکردی؟
میگی: نامردی تو قمار دیگه ته نامردیای عالمه.


قمار خوب، قمار بد؛ اینگونه است زندگی ...
امید است از بزرگترین قمار بیرون بیای
بازنده یا برنده فرقی نداره
مهم اینه که قمار کردی!


۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴ ۱ نظر
بوتیمار ...

عمق

اصولا عمق تو همه چی خوبه؛
نقاشی، عکاسی، تصویربرداری، مجسمه سازی و ...

اما اون چیزی که خیلی مهمه عمق داشتن فکر و رفتار و بینش آدمه ...

یک فیلم خوب یک فیلم عمیقه و یک فیلم عمیق یک فیلم خوبه

برای عمیق بودن، خوندن هزارتا کتاب لازم نیست؛
فقط کافیه روی دنیای اطرافت متمرکز بشی و سعی کنی درست ببینی. 

گاهی یک رفتگر انقدر عمیقه که یک فیلسوف نیست.

بعضیا عمیق نیستند ولی تظاهر میکنن عمیق اند!!
اصولا افراد عمیق خودشون رو بروز نمیدن باید بری و کشفشون کنی و تا میتونی ازشون استفاده کنی.

ممکنه تو زندگی یک آدم، اتفاق هایی بیافته و طرف مجبور بشه برای مدتی مثل احمق ها فکر کنه؛
حتی از اینکه  به یک ساعت بعدش یا فرداش فکر کنه بترسه؛
زیاد اشکالی نداره؛
این نیز بگذرد ... 

من خیلی سعی کردم اینجوری باشم ولی نتونستم چون واقعا سخته؛
اما دلیل نمیشه به تلاشم ادامه ندم؛
بالاخره منم یک روز میفهمم تو این دنیا چه خبره حتی اگر روز آخر باشه ...


searcher
این عکس از سایت عکاسی 500px کش رفته شده است!
۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر
بوتیمار ...