بوتیمار رای را گفت:
اگر حال داری این مطلب را بخوان.
رای گفت: اونش به خودم مربوطه؛ تو بنویس اگه حال کردم میخونم ...

امروز اولین روزی بود که یکی دیگه شده بودم. نه اینکه بگم بهتر یا بدتر ولی تغییر کردم. البته نه تغییری که کسی بفهمه؛ یه چیز درونی.
بماند که رئیسم صبح تا من رو دید گفت آدم حسابی شدی. من رئیسم رو خیلی دوست دارم و میدونم اون هم منو دوست داره.

امروز دنیا و آدم ها خیلی برام ترسناک شده بودند. راستش رو بخوای زندگی ترسناکه. من از مرگ نمی ترسم ولی از زندگی چرا.

فکر کنم دیگه خدا هم میخونه مطالب این وبلاگ رو. معلومه از تغییر من هم راضیه چون چندتا نشانه فرستاد اول کاری.
آبجی خانوم هم ظاهرا خیلی جدی داره درخواستی که ازش کردم رو پیگیری میکنه. کل کار رو سپردم بهش و داره سنگ تموم میذاره انگار ...

من از دوتا چیز خوشم میاد:

یکی وقی هرماه میذارم خطم یک طرفه بشه برای چند روز.
یکی وقتی شب ها میام خونه و با آسانسور میرم واحدمون و وقتی صبح میام بیرون و میبینم که آسانسور هنوز همونجاست. این یعنی توی خونه ی پنج طبقه من خیلی فعالم.

دیشب خواستم نقاشی بکشم دیدم بومی که چندوقت پیش خریده بودم نیست. رفتم توی انباری پیداش کردم ولی ظاهرا جناب پدر قبلا زحمت نقاشی رو کشیده بود. جالب اینه زیر بار نمیرفت که روی بوم من کشیده. دمش گرم.

دوستم هم بالاخره امروز دوربین خرید پس از اینکه بدهی ام رو بهش دادم. دوربینش لنگه خودمه. میدونم استعدادش رو داره چندتا عکس خوب بندازه البته اگه تلاش کنه. یعنی حداقل توهم عکاس بودن نداره.

اینکه همه چی داره خوب پیش میره عجیبه. این یعنی یه جای کار میلنگه...