بعد از مدت ها که نه؛
برای اولین بار؛
مادربزرگتو بغل میکنی، بغل بغل
و اون عین بچه ها تو بغلت گریه می کنه.

و تو مجبوری به او امید بدهی، امیدی که هیچگاه بهش اعتقاد نداری
و اون آرام میگیره


راجع به پیری حرف زیاد دارم ولی الان موقعش نیست چون خیلی مفصله!


و اما مسئولیت ...
هرچی فکر میکنی به نتیجه ای نمی رسی


تو در قبال خودت مسئولیی یا دیگران؟
این یک مبحث تئوری نیست وگرنه حرف که قشنگه مثل شازده کوچولو؛
مهم اینه که تو عمل و موقعیت هایی که برات پیش میاد چه می کنی؟!


اول خودت بعد دیگران!
یا همزمان خودت و دیگران،
یا اینکه خودت با اولویت بیشتر، بعد دیگران،

هیشکی نمی دونه.


واقعا تو که دم از مسئولیت های اجتماعی میزنی برای خودت چه کار کردی!
افرادی در کنارت هستند که واقعا خالصانه دارند برای بقیه کار می کنند ولی خودشون چی؟ خانوادشون چی؟
شاید بگیی مثل جنگه خب، یه عده میرن برای بقیه. مثلا ما میگیم پس خودشون چی؟ خانوادشون چی؟
ولی دو تا نکته هست:
اول اینکه خیلی ها رفتند جنگ برای خودشون. اگه بدونی چه خبرها بوده تو همین جبهه ها! محیط فراهم بوده و طرف میرفته عشقبازی میکرده با خدا.
دوم اینکه زنه میگفته برو مسئولیت تو با من، من جورت رو میکشم.


ظاهرا خیلی حرف بی ربطی زدی.
احتمالا باید نسبی باشه یعنی تو هر موقعیتی تصمیم خاص خودشو بگیری.
ولی خب گیر میکنی خیلی جاها.


پس ادامه داره ...


فقط اگه کسی میتونه کمک کنه