هر آدمی برای خودش شمارش هایی دارد:
روزهای امتحانات دانشگاه
روزه های باقیمانده سربازی
روزهایی که نذر کرده چله ای بگیرد و دعایی بخواند
روزهای رسیدن تولدش
تمام شدن تعطیلات عید و ...
هر کدام از این ها به طور نسبی دیر یا زود می گذرند
برای بعضی شادکننده و برای بعضی دلهره آور است
برای برخی خیلی مهم یا بی اهمیت است.
اما من در شمارش روزی هستم که قرار است بهترین، اتفاق بیافتد
و بهترینِ بهترین ها را داشته باشم...
#عجب_حلوای_قندی_تو
همیشه با خودم میگفتم اینا که هرجا می روند، سلفی میگیرند چه فازی دارند؟!
اما امشب وقتی عکس ها را میبینم با خودم فکر میکنم که ای کاش سلفی های بیشتری گرفته بودم.
این اسمش نه تغییر موضع است و نه تناقض! فقط فلسفه اعمال ما گاهی اینجوری به خاطر یک نفر یا یک چیز تغییر میکند؛ همین.
بعضی ها هم هستند
هنوز برنده جایزه ای نشدن
که بر فرض اگر هم بشوند، جایزه شون مثل
رتبه یِ اولِ روزنامه دیواری هایِ با موضوعِ بیست و دو بهمنِ مقاطع ِ سومِ مدارسِ پسرانهِ ابتداییِ ناحیهِ یکِ منطقهِ دوِ شهرِ تهران
میمونه.
بعد توی بوق و کرنا میکنند و به همه جا سفارش میشه همه جا خبر بزنند.
بعد این آقا یا خانم توی سی سالگی میشه مدیر فلان معاونت. سی سالگی که چه عرض کنم از الان خیز بر می دارد.
بعد می نالیم که چرا جامعه مون اینطوریه!
به نظرتون مدیری که اینجوری رشد کرده باشه (برفرض اینکه از رانت و این ها هم استفاده نکرده باشه) میفهمه سرباز چیه؟ میفهمه این همه حاجی کشته شد یعنی چی؟ میفهمه بخاری نفتی توی کلاس چیه؟
نه.
او اون موقع به فکر اینه که فلان همایشش چهارتا آدم خارجی بیشتر داشته باشه و همه چیزش به بهترین شکل برگزار بشه.
به خدا، فکر کنم؛
خانم شیرین عبادی، که صلح نوبل گرفت این کارها را نکرد!!!
ای مــــوی دلارایت مجموعه زیبایـــــی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
مجموع: بسامان
استاد سخن، سعدی
تف به زندگی ایی
که نه میدونی چی ازش میخوای
و نه میــدونی چی نـــمیخوای ازش!
با یک کتاب،
با یک فیلم،
با یک آهنگ،
با حرف همسایه یا یک دوست؛
هی ورق عوض میکنی.
چه میـــشد اگر آدم بعد از بچگی یکهو بزرگ میشد؟!
و جوانی ایی در کار نبود ...
من نرد عشق به جوانی باخته ام ...
یک تف هم به زندگی ایی که
کسی توش میتونه بدون اجازه دوستت داشته باشه
مجالی شد تا چند ساعتی
با یک دوست قدیمی
یک همکار قدیمی
یا یک آدم معمولی قدیمی باشم.
پنج سال از من بزرگتر است
و هنوز یادم نمیرود شبی که از من خواست
چون هم اتاقی هایش نیستند
پیشش بمانم.
فقط یادم هست دلیلش را نپرسیدم و ماندم.
و چه خواب لذت بخشی بود.
و فردایش که سر کار بردمش و سر اینکه تا حالا نه کارمونت دیده بود و نه تراولینگ بلد بود؛
پیش عمو حمید ضایع شد و چقدر تا شب زجر کشید از سختی کار.
امروز او جلو نشسته بود و من عقب ماشین.
سیگارش را که روشن کرد گفتم از نظر من اشکال ندارد بکشی
که یعنی کاش میپرسیدی.
بوی سیگارش که بهم رسید
پرسیدم سیگارت را عوض کردی؟!
گفت بله، به خاطر بی پولی
گفتم کمل مشکی میکشیدی؟ درسته؟ الان چی میکشی؟
گفت کنت چهار
اون الان از دار دنیا یک زن داره و یک ال نود سفید...
و مسیر بدی که توی فیلمسازی پیش گرفته (البته از دید من)
مهندس کسی است که هندسه میداند.
و خب دانستن هندسه یکی از مهمترین مسائل خلقت و آفرینش است.
امروز اولین گام را برای کارهای فارغ التحصیلی در رشته ای مهندسی انجام دادم.
بدون شک خواندن مهندسی اگرچه نه با اختیار کامل صورت گرفت و نه رغبت؛
ولی یکی از بهترین های زندگی بود.
اولش به خاطر دید خوبی که نسبت به همه چیز به آدم میده:
از زندگی و هنر و فلسفه و حساب و کتاب و ...
دومش به خاطر مسیر و افرادی که باهاشون آشنا شدم:
که تبعا اگر در رشته و دانشگاه دیگری بود خدا می داند چه میشد.
دو تا آبمیوه فروشی هست که به ندرت پیش میاد از کنارش بگذرم و ازشون چیزی نخرم.
مگر اینکه یا پول نداشته باشم یا عجله داشته باشم.
معمولا آب توت فرنگی میگیرم یا اگه نداشته باشه آب هندوانه یا سیب یا هویج
یکبار هم نشده ناراضی بیرون آمده باشم.
قیمت هاش هم خیلی مناسب است.
اولیش تقاطع خیابان امام خمینی و ولیعصر است.
دومیش خیابان حافظ ده یا پانزده متر پایین تر از جمهوری سمت غرب خیابان