این روزها همه تلاش می کنند یه جوری احساسشون رو نسبت به هوا بیان کنند حالا خوب یا بد. با عکس، شعر یا جمله.
اما تلاششون بی فایده است. شرح این حس غیرممکنه.
به این نتیجه یقین پیدا کردم که نزدیکترین مکان به خدا، بالکن ساختمان هاست؛
البته نوع ساختمان ها هم خیلی مهمه؛
این رو جدی میگم.
میدونم امیر این جا نمیاد؛
شایدم بیاد.
میخوام یکم راجع بهش بگم:
همه آدم ها ایرادات و اشتباهاتی دارند، مهم اینه که در لحظات مختلف به هم کمک کنیم تا اونها رو کم کنیم.
اینه معنای یک دوست واقعی نه آدمی که صرفا با هم خوش باشید یا از تنهایی در بیارتتون.
امیر یک دوست واقعیه.
میدونم تا حالا هم من خیلی از دست اون ناراحت شدم و هم اون از من.
امروز یه سری چیزها به من گفت که حتما خیلی بهش فکر میکنم و حتما اصلاح میکنم؛ اما خیلی دلش شکستـ ـه بود از دست من ...
اما با این حال برام یک هدیه خریده بود.
یکبار بهش گفتم تو از معدود آدم هایی هستی که دوستش دارم؛ اون هم گفت میدونستم. امیدوارم واقعا بدونه.
درسته خوب بودن سخته ولی غیرممکن نیست.
امروز یک هفته از روزی که تلاش کردم خوب باشم گذشت.
سوتی داشتم ولی تلاش میکنم بهتر بشم.
یکیش این بود:
به راننده آژانس:لطفا هرجا تونستید نگه دارید یکم پول از عابر بگیرم.
یک نفر جلوی عابر مشغول کار است.
زیاد طولش داد.
دزدکی نگاه کردم دیدم در شک و تردیده میخواد چه کار کنه.
موجودی بگیره یا چیز دیگر.
مردی حدودا پنجاه و پنج ساله بود.
بهش گفتم آقا میشه یکم سریعتر.
گفت من همین الان کارتم رو زدم.
و بعد درگیری لفظی شکل گرفت.
چند دقیقه بعد دستش به یقه ی من بود.
من به خاطر سنش نمیتونستم مثلا یقه ی او رو بگیرم یا بزنمش. خیلی ضایع است روی کسی که سی سال ازت بزرگتره دست بلند کنی.
ولی خب براش لفظ میومدم و این او را بیشتر عصبانی میکرد.
ماجرا را ختم کردم و به یک عابر دیگه رفتم.
ولی تا ساعت ها به این فکر میکردم که چه کار احمقانه ای کردم که اولش عجله کردم و اینکه شاید بنده خدا مثل بابای من بلد نبوده.
کاش با این جمله میرفتم جلو: آقا میتونم کمکتون کنم.
ولی خدایی اعصاب نداشت یارو ...
این تقریبا اولین باری بود که باعث اصلی ایجاد یک درگیری بودم. (یه جا دیگه هم بود که من هیچ تقصیری نداشتم ولی ماجرا تا قمه کشی و تیراندازی هم پیش رفت)
چند وقته آهنگ گوش نمیدم و هیچ اتفاقی برام نیافتاده.
این هم گفتم شاید دونستنش مفید باشه.