دو سه خطی بنویس ...
از خنده های بلند ...
متنفرم ...
آقای نوربخش کثافت ...
آن ناظم تکبیری ...
وقتی دلت شکست ...
درها همه قفلن ...
دل می زود ز دستم ...
این فصل را بسیار خواندم ...
خوان هشتم ...
تلخی نکند ...
زندگی هر روز یک جور ادامه داره. بعضی موقع ها قشنگ میدونی تو چه مرحله سختی قرار داری. همه فکر میکنن شت زدی.
در واقع قاط زدی. نمیدونی چجوری بری جلو. مثل تیم فوتبالی که چهار پنج تا عقب میافته. فقط دوست داری بازی تموم بشه.
هم از خجالت آب شدی و هم فکر میکنی چه بازی مسخره ایه. اما خب ...
کاش یه نفر رو پیدا میکردم تا بتونم بهش بگم خیلی چیزها رو اما کسی پیدا نمیشه. کاش شپی تو شهر ما زندگی میکرد تا میرفتم و پیداش میکردم و بهش میگفتم: میفهممت.
زندگی ما هم اینگونه شده دیگر
مثل این شعرها
چه می شود کرد؟