ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

دنیا

چقدر دنیای آدم ها زیاده؛
و هر روز داره زیادتر هم میشه
احتمالا با وجود یک واقعیت، این زیاد شدن میتونه خطری باشه
اما خب چه میشه کرد، هرکسی حق داره جهان خودش رو داشته باشه
این چیزیه که آدم ها رو از هم دور میکنه


وقتی اکثر پارامترهای جهانت در بقیه وجود نداشته باشه میشی یک آدم تنها
این تنهایی میتونه خیلی اذیتت کنه
دوست داری به بقیه جهانت رو معرفی کنی ولی نمیتونی
اینه که میری دنبال یک روش.


این روش باید با روحیاتت سازگاری داشته باشه
روش های زیادی وجود داره
یکیش میتونه سینما باشه


شاید همین چند خط بتونه جواب سوال مزخرف بقیه در مورد زندگیت باشه:
"چرا رفتی سینما؟"
ولی مساله اینجاست که همین چند خط هم برای جهان بعضی ها گنگ و غیرقابل فهمه.


بعضیا جهانت رو میفهمند و حتی براش احترام قائل میشوند ولی اونو دو هزار قبول ندارن.
اصولا با کسانی احساس نزدیکی میکنی که قسمت هایی از جهانتون با هم همپوشانی داشته باشه.
اینه که یک نفر میشه عزیزترین وجود زندگیتون یا رفیق جون جونی.

تو هیچ وقت نمیخوای آدم خاصی باشی و حتی از اینکه بهت بگن آدم خاص متنفری

ولی متاسفانه
آدم خاصی هستی و بقیه بدجوری بهت نگاه می کنند.
خیلی چیزها و خیلی افراد برایت اذیت کننده می شوند.
خنده های ابلهانه بقیه از همه بدتر است و لبخند احمقانه تری که مجبوری به زور روی لب هایت جای دهی...


تازه قد بیست و پنج سال از دنیات رو ساختی
باید تلاش کنی و ادامه بدی
تعصب نداشته باشی و
یاد بگیری.
از همه
از تک تک اتفاقات و اطراف و اطرافیانت.
یکجور انعطاف آگاهانه و تلاش برای دیدن دنیا از زاویه نگاه دیگران 


انگار زندگی برایش حقی مسلم است...



۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۲:۲۴ ۳ نظر
بوتیمار ...

اینگونه ۳

دو سه خطی بنویس ...


از خنده های بلند ...
متنفرم ...


آقای نوربخش کثافت ...
آن ناظم تکبیری ...


وقتی دلت شکست ...


درها همه قفلن ...


دل می زود ز دستم ...


این فصل را بسیار خواندم ...


خوان هشتم ...


تلخی نکند ...



زندگی هر روز یک جور ادامه داره. بعضی موقع ها قشنگ میدونی تو چه مرحله سختی قرار داری. همه فکر میکنن شت زدی.
در واقع قاط زدی. نمیدونی چجوری بری جلو. مثل تیم فوتبالی که چهار پنج تا عقب میافته. فقط دوست داری بازی تموم بشه.
هم از خجالت آب شدی و هم فکر میکنی چه بازی مسخره ایه. اما خب ...
کاش یه نفر رو پیدا میکردم تا بتونم بهش بگم خیلی چیزها رو اما کسی پیدا نمیشه. کاش شپی تو شهر ما زندگی میکرد تا میرفتم و پیداش میکردم و بهش میگفتم: میفهممت.

زندگی ما هم اینگونه شده دیگر
مثل این شعرها
چه می شود کرد؟

۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۹ ۰ نظر
بوتیمار ...