همسر گرامی ام؛
سلام؛

فردا عازم خدمت مقدس سربازی هستم.
میخواهم از یک آرزو برایت بگویم. آرزویی که تنها تو توانستی آن را از سرم بیرون بیاوری؛
آن هم نه با حرف و نه با عمل؛
خودِ خودت، بودنت و آرزوی بودن کنار تو؛
این اتفاق را رغم زد.

بعد از اردوی جهادی در سال های اول دانشگاه که باعث شد دو هفته ای در شرایطی باشم که عادی نبود؛
همیشه در انتظار روزی بودم که سربازی ام فرا برسد و به جایی دور افتاده، خیلی دورافتاده اعزام شوم،
آرزویم این شده بود که دو سال از تهران و مسئولیت و همه چیز فرار کنم،
دو سال سخت که میشد در آن کلی فکر کرد.
به هرکسی میگفتم فکر میکرد عقلم پاره سنگ دارد و همه مواخذه ام می کردند تو هر جا که بخواهی،هر اداره ای،‌ هر ارگانی در تهران، میتوانی بیافتی و مگر خلی.
اما آمدن تو و آن یک نگاه
همه معادلات را تغییر داد...
و همه جا سپردم که من میخواهم تهران باشم و باید باشم.

ولی
اصلا بگذار راستش را بگویم. آن یک ماه تلخ، اولین کاری که کردم تمام سفارش هایی که برایم کرده بودند را پس گرفتم و در این بین، چند نفری که برای من رو انداخته بودند، ضایع شدند و به قولی کوپن شان را سوزاندند.
ولی بعدتر که روزنه ی امیدی باز شد تمام تلاشم را کردم که بشود همین جا سربازی رفت.
حالا دیگر سربازی برایم جذابیتی ندارد. کل چیزی که از سربازی خواهم چشید دو ماه آموزشی بی مزه ای است که در پادگانِ سرِ خیابان‌مان هست که تازه یک ماه اول قرار است مقاومت به خرج دهم و موهای سرم را کوتاه نکنم،
و بیست و دو ماه باقی مانده را خیلی شیک و اتوکشیده کاری اداری کنم.

اما کجا؟
آن جا که تو هستی؛ دانشگاهی که قرار است سه سال دیگر در آن درس بخوانی.
و این یعنی برآورده نشدن آرزویم به جهنم، چرا که در جایی که تو هستی، آرزو معنایی ندارد... 


مراقب خودت باش...