حدود ساعت دوازده و چهل و پنج، طوری که کسی نفهمه با یک گرمکن و دو تومان پول و بدون گوشی میزنی بیرون؛ البته با ماشین پدر.


حدود یک میرسی میدون ولیعصر.
مسیرت مشخص نیست. ماشین رو یه جا پارک میکنی و پیاده راه میافتی.


تو مسیر فکر میکنی برای چی اومدی بیرون و هزار فکر دیگه.
قطعا از تو خونه موندن و بی خوابی و کابوس بهتره.
انقدر خودتو خسته میکنی تا مثل جنازه بیافتی.
هوا هم بد نیست؛ پاییزیه.
یکی هست روی دیوارها عکس چهارتا دینامیت ساعتی کشیده و کنارش نوشته: Bomb it, black hand
ترسناکه.


کم کم بوهای بدی رو میشنوی. شایدم خوب. مثل بوی طویله.
رسیدی به پارک ساعی.
میخوای بری داخل اما یک گربه نمیذاره. حالا چجوری بماند.
مجسمه ای که سرش کتاب است و در دستش سر: کتاب به تو انسان شناسی میده


ویترین های مزخرف رو رد میکنی.
خانومی روی کاناپه ی لابی هتلی چمباته زده و به خواب عمیقی فرو رفته. لابد پول نداشته.


ساعت تقریبا دو شده و به میدون ونک رسیدی.
روی یکی از جدول های وسط میدون دراز میکشی.
به این فکر میکنی چند ساعت دیگه تحمل چند دقیقه انتظار هم برات سخته اینجا از بس که شلوغه.
صدای دو تا راننده تاکسی که تو ایستگاه وایستادن و دارن حرف میزنن سکوت زیبا رو، قشنگ تر کرده.
پیتزا شبانه روزیه هم بازه. با همون تیپ آدم های مزخرف دم درش.


مسیر رو ادامه میدی.
گلوت خشک شده ولی هیچی نیست.
به پارک ملت میرسی. کل طول پارک رو میدوی مثل کالفید در ناطور
دیگه نمیدونی ساعت چنده.


به یک جا که نمیتونم بگم میرسیو
طرف بساط چایی داره. هم عرق کردی و هم ضعف.
میری سمتش. هفت هشت نفری دورش جمع اند.
میگی داداش چایی نباتت چند؟ همه میخندند!!
یارو عرق فروشه.
هزار میدی و یه چایی با کلی نبات خرده میگری و میخوری تو راه.


خیلی عرق کردی. هوا هم یکم سرده و یه بادکی میاد.
احتمالا سرما میخوری فردا.
مهم نیست.


به موزه سینمای لعنتی میرسی.
میری و دقیقا روی یک نیمکت لعنتی میشینی و فکر میکنی.
آرزوت اینه اون پرنده باحاله پیداش بشه و برات بخونه ولی نیست؛ یعنی خوابه.


حدود ساعت سه و نیم به تجریش میرسی.
هنوز بوی ترشیدگی میوه ها و سبزیها و ... غیره محوطه بازارچه رو پر کرده.
یک السلام علیک یا امامزاده هم میگی

میری به سمت اتوبوس های راه آهن تا برگردی.
هفتصد تومان میدی.
تو اتوبوس جمع دوستان معتاد جمعه. تو هم قیافت مثل اونها شده از بس که راه رفتی.
دوستان مسخره ات میکنن که چقدر خودتو پوشوندی و بهت تیکه میندازن و میرن ته اتوبوس.
اما نمیدونن تو از سرما داری میلرزی.


اتوبوس بعد  از یک ربع حرکت میکنه.
تو کل مسیر میخوابی.
خیلی راحت.
تو ماشین: رادیو آوا: آدم باید امید داشته باشد؛ مثل درخت که ایستادگی می کند.
مسخره تر از این مگه جمله داریم؟!


ساعت پنج میرسی خونه.

فردا باید بری سر کار. اینو مینویسی، نماز میخونی و میخوابی.
هیشکی هم نمیفهمه برگشتی.
آسانسور هم که تو قلمروته.