ا ی ن گ و ن ه

همه چیز خراب شد پس باید از اول شروع کرد ...

۲۶ مطلب با موضوع «چهل نامه به همسر» ثبت شده است

بیست و ششم

عزیزترینم سلام


فدایی تو بشم الهی


انقدر دلتنگ هستم


میدانی که کار من به گونه ای است که یکی دوبار از سال سرم خیلی شلوغ میشود و کارم خیلی سخت 


ولی مطمئن باش بقیه ایام پیش تو هستم


هفت روز هفته


تو دلیل زندگی و کار کردن من هستی مهربان

مراقبت کن...

۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۸:۴۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

بیست و پنجم

همسر مهربانم؛
سلام
این روزها که تو در کنارم نیستی از تمام روزهای سخت زندگی ام سخت تر می گذرد.
اما چه می شود کرد جز انتظار برای رسیدن آخر هفته و شتافتن برای رسیدن به تو، پیاده، سواره یا هرطور دیگر.
اگر بدانی چقدر دلتنگت هستم؛
وقتهایی که به خدمت می روم، وقت هایی که پشت سیستم کار میکنم و یا وقت هایی که برای استراحت به خانه می روم.
دلم برای مهربانیت، برای چهره ی زیبایت، برای عطر دلنشین بدنت، برای شعر خواندت، غذاهای خوشمزه ات و ...
دلم برای همه چیزت تنگ شده است.
برای لطافت دستانت، برای ذلسوزی های زنانه ات، برای همه ات تنگ شده است؛ اما چه می شود کرد...
این روزها کمتر به حمام می روم، موها و ریش هایم بلند شده است
و صبح ها وقتی میخواهم بیرون بروم دنبال لباس هایی میگردم که چروک کمتری داشته باشد، آخر میدانی چندهفته ای میشود که اتو روشن نشده است و شب ها تا دیروقت کار میکنم چون کسی نیست که به دیدنش بروم.
راستی یادت هست قرار بود تو را به فرحزاد ببرم تا با هم شاتوت بخوریم؟
کوثر جان شاتوت ها دارند تمام می شوند
کاش اینجا بودی
کاش..

مراقب زیبایی هایت باش..
۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۲:۳۶ ۰ نظر
بوتیمار ...

بیست و چهارم

همسرِ جان؛ سلام

این روزها دنبال واژه ای می گردم تا به تو ثابت کنم چقدر دل تنگـَ ت هستم.

اگر می شد دلتنگی را نوشت نویسنده ای می شدم

اگر نقاشی کرد، نقاش؛

و اگر ساخت، مجسمه ساز...

ای کاش می شد دل تنگی را با ساخت یک فیلم تصویر کرد؛

آن وقت ساعت ها می نشستم و بی خستگی آن را مونتاژ می کردم تا نشانت دهم دل تنگی ام از دل شوره هایت هم شور تر است؛

تا بدانی این روز ها را چگونه می گذارنم.

راستی کارها خیلی خوب پیش می رود و بی شک تنها ترین مشوق و مشاورم در این کار تو بودی. از خدا می خواهم پاداش این سختی ها را به بهترین نحو به ما عطا کند.

از این که نمیتوانم پیشت باشم عذرخواه ـَم.

مراقب خوبی هایت باش...

هَمـْ ـسَرَتْ 

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۶ ۰ نظر
بوتیمار ...

بیست و سوم

همسر عزیزم؛ سلام

دست تقدیر دیروز مرا با مردی همسفر کرد تا در یک روز بارانی برای گرفتن یک مصاحبه به قزوین بروم.
این دقیقا همان روز بارانی ای بود که برایش لحظه شماری می کردم. برای اینکه دستت را بگیرم و راست ولیعصر را تا شمران ادامه دهیم.
زیر باران، خیسِ خیس.
بعد برویم آش فروشی و همینطور که دماغت قرمز شده و آش میخوری و عطسه میکنی، ذل بزنم به چشمهایت و غرق در تو شوم.
غرق در بودنت، تا یک بار دیگر باور کنم که خواب نیستم و این تو بودی که دو ساعت تمام دستهایت در دستهایم بوده است.
بعد که به امام زاده رفتیم و از تو جدا شدم، بنشینم غرق در اشک شوم، برای بودنت.

شاید سال ها زمان ببرد تا بفهمی بودنت برای من چه معنای شیرینی دارد، شاید هم هیچگاه متوجه آن نشوی. به هر نوعی که باشد مهم نیست، مهم آن است که هستی...

مراقب خوبی هایت باش.

۰۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۸ ۰ نظر
بوتیمار ...

بیست و دوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۰:۲۲
بوتیمار ...

بیست و یکم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۱:۴۲
بوتیمار ...

بیستم

خانومم سلام؛
امیدوارم این روزهایی که می گذرد خیلی برایت بد نباشد؛
روزهایی که تمام تلاش و توانم را گذاشته ام که برایت به بهترین صورت بگذرد، اما ظاهرا،
ظاهرا نمی توانم!
اصلا لعنت به کسی که تو را ناراحت کند.
حالا که خودم را لعنت کردم بگذار این را هم بگویم که اگر چیزی میگویم، حرفی میزنم یا نامه ای می نویسم؛
خواسته یا ناخواسته، حواسم باشد یا نباشد؛
فقط برای خودت هست و هیچ گاه هیچ غرضی در آن نیست!
برای بهتر شدنت هست و میدانم که این را میدانی.
این را هم بگویم، که من هم، تو باید بهتر کنی. تو باید به موقع به من بگویی این کارت درست است. تو باید بگویی دارم غلطی میروم. اینجا باید بپیچی. این جا توقف کنی...
این بیستمین نامه ای است که برایت مینویسم درست به اندازه سالهای عمرت. سالهایی که باید شکرش را کنی به خاطر موهبت هایش. تو شاید بیست سالت باشد اما خدا کاری کرده که بشوی یک دختر بیست ساله ی سی ساله و این شکرش را دوچندان می کند و مراقبتت را بیشتر.
گفتم مراقبت. من و چند تا از دوستانم جمله ای را خیلی زیاد به هم میگفتیم: مراقبت کن!
حالا که فکرش را میکنم، میفهمم الحق که از آن جمله های کامل این روزگار است. این جمله در ابتدا کامل تر بود و به مرور زمان مختصر شد:
از خوبی هایت مراقبت کن.
کاری به مراقبه و بحث های عرفانی و این چیزها ندارم. فقط می دانم خدا فقط همین را از ما میخواهد: 
دوستش داشته باشیم و مراقبت کنیم.
حالا احساس میکنم وظیفه ای جدید دارم؛ باید علاوه براینکه از خودم مراقبت کنم از فرد دیگری نیز مراقبت کنم و او نیز از من، و خدا از هردویمان. این، کار را سخت می کند و شاید گاهی هردویمان را ناراحت!
میدانم برای تو، نیاز به تفسیر و تشریح بیشتر نیست. پس؛

خانومم
از خودت،
از خوبی هایت مراقبت کن...
۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۹ ۱ نظر
بوتیمار ...

نوزدهم

زیبای روزهای زشتم؛ سلام

این روزها خیلی سخت و کند و بد میگذرد. هم برای من و هم برای دیگران.

اینجا هرکس برای خودش کوله باری از مشکلات دارد و هر کس فکر می کند بیشترین سهم برای خودش است. من هم. این جا در کنار مشکلات بیرونی که فکرم را به خود مشغول می کند؛ به دلیل مسائلی که در داخل برایم پیش آمده نگرانم. نگران خیلی چیزها. ناراحتی و مشکلات دیگران هم مزید شده برای این که غمگین تر باشم.

اما نه؛ من چیزی دارم، گنجی دارم که اگر کسی سخت ترین شرایط جهان را هم داشت؛ اندکی از آن بیم نداشت.

این جا من یادی دارم؛ یادی که برایم کافی است. یاد صدایی دلنشین، صورتی زیبا و از همه مهم تر قلبی "مهربان".

دلتنگ تر که می شوم دنبال بهانه ای می گردم تا صدایت در گوش هایم بپیچد، صورتت را در دستانم بگیرم و قلبت را بدست آورم. چه به قیمت صف طولانی تلفن باشد، چه به خستگی روزانه ام و ...

زیبایم،

روزهای زشتم را زیباتر کن...

۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

هفدهم

مهربان ترینم سلام؛
این روزها که اولین های زندگیمان را رغم میزنیم؛
هم شادم و هم غمگین.
شاد برای داشتن بهترینها با تو، آن هم ناب ناب؛
و غمگین از تمام شدنشان.
اما بعضی از اولین ها هم هست که نمی دانی شیرین است یا تلخ؛
مثل امروز، 
اولین باری که در آغوش هم گونه هایت خیس باران شد
مرواریدهایی که حالا حالاها باید مراقب باشم تا مبادا حتی یک دانه اش گم شود
مراقب خوبی هایت باش.
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر
بوتیمار ...

شانزدهم

محبوبم سلام؛
باید اعتراف کنم که دیگر هیچ پاییزی را بدون تو شروع نخواهم کرد.
باید اعتراف کنم که نمیدانستم اولین شب پاییز، وقتی که عاشق باشی، انقدر گران تمام می شود؛
اگر پیش یار نباشی حتما باید دو سه پرستار بگیری تا تیمارت کنند، تا این شب سخت سپری شود.
باید اعتراف کنم که تازه به رمز و راز بین شاعران و پاییز پی برده ام و میفهمم چه ها کشیده اند.
تازه فهمیده ام چه میشود که برگ ها، تاب درخت را نمی آودند و خودکشی می کنند تا شاید محبوب پایمالشان کند.
محبوبم ...
قول داده بودم تا در زمستان عصایت باشم، پشتت باشم، پناهت باشم؛
اما هنوز زمستان نرسیده، پاییز دارد زمینم می زند.
خدا را شکر که امشب بارانی نیست؛ که اگر بود و دستم در دست تو نبود؛ معلوم نبود چگونه همان چند قطره غرقم می کرد...

مراقب خودت باش...
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

پانزدهم

زیباترینم سلام

سیر نمی شوم ز تو

تا انتهایش...

۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۰ ۰ نظر
بوتیمار ...

چهاردهم

عزیزترینم؛
سلام؛
این روزها نمی دانم در خوابم یا بیداری؟!
اگر خواب است و رویا؛ ای کاش همیشه مستدام باشد و هیچگاه از آن بیدار نشوم.
و اگر حقیقت!!

هیچگاه فکر نمیکردم حقیقت انقدر شیرین و حلوا باشد 
و حلوا و شیرین انقدر حقیقت.
اما تو هم حلوایی و هم حقیقت؛ هر دو کنار هم. این است که هنوز باورم نمی شود.
این است که هربار که میبینمت تا لمست نکنم باورم نمی شود که هستی.
همیشه باش...
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
بوتیمار ...

سینزدهم

همسر گرامی ام؛

سلام؛

این آخرین باری است که انقدر رسمی خطابت میکنم و سلام میگویم.

از فردا شب دستهایم برای صفت هایی که باید تو را با آن خواند باز است.

گفتم فردا شب!

یادت هست شبی که ماه برای رقابت با تو در آسمان قد علم کرد و در کهکشان محو شد،

انقدر پُر رو است که دوباره قصد زورآزمایی با تو را کرده،

و باز هم در شب چهارده که رخش کامل است.

دیگر نمی داند که تنها، نیمرخ تو چه غوغا ها که نمی کند... و چه اندیشه باطلی دارد!

اما امشب؛

نمیدانم باید بخوابم و استراحت کنم

جانماز بیاندازیم و خدا را شکر گویم

یا بیدار بمانم و فکر کنم!

خیالِ فردا را در سر بپرورانم و هِی کِیف کنم

از اینکه من از آن تو خواهم شد و تو از آنِ من.

خدایا یک فردا را فرصت بده؛

تا بمانم؛

تا این آرزو را به گور نبرم ...

۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۵ ۲ نظر
بوتیمار ...

دوازدهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛
همیشه زندگی مطابق آن چیزی که از آن انتظار داری پیش نمی‌رود؛
اصلا همین پستی و بلندی هاست که زندگی را زیبا می کند.
یادت باشد اگر در لحظه هایی، کم آوردم؛ یادم بیاوری که باید بر او توکل کرد،
درست مثل همان گامهای اولمان.
یادم بیاور که خوب بودن در لحظات بد و دشوار است که ارزش دارد.
یادم بیاور که از خیلی چیزها باید گذشت.
آخر میدانی چیست؟!
انسان بسیار فراموشکار است.
از همان عهد الست تا ...

از خوبی هایت مراقبت کن.
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۶ ۱ نظر
بوتیمار ...

یازدهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛
اوقاتی در زندگی وجود دارد که باید پای روی خواسته هایت بگذاری
و کاری را انجام دهی که برایت سخت است،
اما میدانی این سختی ها برای من شیرین(تر) اند؛ چرا که شاید اندکی تو را شاد کند...
مراقب خودت باش...

پـ نـ: اندر احوالات امروز :(:
۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۰۰ ۲ نظر
بوتیمار ...

دهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛
اگر آن روز که همه ی فامیل برای دیدن آکواریوم و ... رفته بودند، موافقت نکردم که با آنها همراه شویم؛
به خاطر این بود که تو را سیرتر تماشا کنم،
تا این روزهای سخت برایم تحمل پذیرتر شود.
اما میدانی اشتباهم کجا بود؟!
این که خیلی دیر آمدم و خیلی زود هم رفتم...

این روزها بیشتر مراقب خودت باش.
۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر
بوتیمار ...

نهم

همسر گرامی ام؛
سلام؛

آخه تو چرا انقدر خوبی؟!


پــ نــ: همیشه که نامه نباید بلند و گزاره ای باشد :)

۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۱ ۴ نظر
بوتیمار ...

هشتم

همسر گرامی ام؛
سلام؛

فردا عازم خدمت مقدس سربازی هستم.
میخواهم از یک آرزو برایت بگویم. آرزویی که تنها تو توانستی آن را از سرم بیرون بیاوری؛
آن هم نه با حرف و نه با عمل؛
خودِ خودت، بودنت و آرزوی بودن کنار تو؛
این اتفاق را رغم زد.

بعد از اردوی جهادی در سال های اول دانشگاه که باعث شد دو هفته ای در شرایطی باشم که عادی نبود؛
همیشه در انتظار روزی بودم که سربازی ام فرا برسد و به جایی دور افتاده، خیلی دورافتاده اعزام شوم،
آرزویم این شده بود که دو سال از تهران و مسئولیت و همه چیز فرار کنم،
دو سال سخت که میشد در آن کلی فکر کرد.
به هرکسی میگفتم فکر میکرد عقلم پاره سنگ دارد و همه مواخذه ام می کردند تو هر جا که بخواهی،هر اداره ای،‌ هر ارگانی در تهران، میتوانی بیافتی و مگر خلی.
اما آمدن تو و آن یک نگاه
همه معادلات را تغییر داد...
و همه جا سپردم که من میخواهم تهران باشم و باید باشم.

ولی
اصلا بگذار راستش را بگویم. آن یک ماه تلخ، اولین کاری که کردم تمام سفارش هایی که برایم کرده بودند را پس گرفتم و در این بین، چند نفری که برای من رو انداخته بودند، ضایع شدند و به قولی کوپن شان را سوزاندند.
ولی بعدتر که روزنه ی امیدی باز شد تمام تلاشم را کردم که بشود همین جا سربازی رفت.
حالا دیگر سربازی برایم جذابیتی ندارد. کل چیزی که از سربازی خواهم چشید دو ماه آموزشی بی مزه ای است که در پادگانِ سرِ خیابان‌مان هست که تازه یک ماه اول قرار است مقاومت به خرج دهم و موهای سرم را کوتاه نکنم،
و بیست و دو ماه باقی مانده را خیلی شیک و اتوکشیده کاری اداری کنم.

اما کجا؟
آن جا که تو هستی؛ دانشگاهی که قرار است سه سال دیگر در آن درس بخوانی.
و این یعنی برآورده نشدن آرزویم به جهنم، چرا که در جایی که تو هستی، آرزو معنایی ندارد... 


مراقب خودت باش...

۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵ ۰ نظر
بوتیمار ...

هفتم

همسر گرامی‌ام؛
سلام؛

امروز غذا کمی شور بود،
ولی خیلی بهم چسبید...

ممنون

۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۲ ۲ نظر
بوتیمار ...

ششم

همسر گرامی ام؛

سلام؛

سالهای سال یاد گرفته بودم، نمازم که تمام شد، به سجده بیافتم، تمام نعمت هایی که او داده است را در نظر بیاورم و سه بار بگویم: شکرًا لله

اما باید اعتراف کنم از وقتی تو را به من داده است دوبار این کار را می کنم؛

یکبار برای تمام چیزها و یکبار برای تو ...

۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۱۴ ۰ نظر
بوتیمار ...