عزیزترینم سلام
فدایی تو بشم الهی
انقدر دلتنگ هستم
میدانی که کار من به گونه ای است که یکی دوبار از سال سرم خیلی شلوغ میشود و کارم خیلی سخت
ولی مطمئن باش بقیه ایام پیش تو هستم
هفت روز هفته
تو دلیل زندگی و کار کردن من هستی مهربان
مراقبت کن...
عزیزترینم سلام
فدایی تو بشم الهی
انقدر دلتنگ هستم
میدانی که کار من به گونه ای است که یکی دوبار از سال سرم خیلی شلوغ میشود و کارم خیلی سخت
ولی مطمئن باش بقیه ایام پیش تو هستم
هفت روز هفته
تو دلیل زندگی و کار کردن من هستی مهربان
مراقبت کن...
همسرِ جان؛ سلام
این روزها دنبال واژه ای می گردم تا به تو ثابت کنم چقدر دل تنگـَ ت هستم.
اگر می شد دلتنگی را نوشت نویسنده ای می شدم
اگر نقاشی کرد، نقاش؛
و اگر ساخت، مجسمه ساز...
ای کاش می شد دل تنگی را با ساخت یک فیلم تصویر کرد؛
آن وقت ساعت ها می نشستم و بی خستگی آن را مونتاژ می کردم تا نشانت دهم دل تنگی ام از دل شوره هایت هم شور تر است؛
تا بدانی این روز ها را چگونه می گذارنم.
راستی کارها خیلی خوب پیش می رود و بی شک تنها ترین مشوق و مشاورم در این کار تو بودی. از خدا می خواهم پاداش این سختی ها را به بهترین نحو به ما عطا کند.
از این که نمیتوانم پیشت باشم عذرخواه ـَم.
مراقب خوبی هایت باش...
هَمـْ ـسَرَتْ
همسر عزیزم؛ سلام
دست تقدیر دیروز مرا با مردی همسفر کرد تا در یک روز بارانی برای گرفتن یک مصاحبه به قزوین بروم.
این دقیقا همان روز بارانی ای بود که برایش لحظه شماری می کردم. برای اینکه دستت را بگیرم و راست ولیعصر را تا شمران ادامه دهیم.
زیر باران، خیسِ خیس.
بعد برویم آش فروشی و همینطور که دماغت قرمز شده و آش میخوری و عطسه میکنی، ذل بزنم به چشمهایت و غرق در تو شوم.
غرق در بودنت، تا یک بار دیگر باور کنم که خواب نیستم و این تو بودی که دو ساعت تمام دستهایت در دستهایم بوده است.
بعد که به امام زاده رفتیم و از تو جدا شدم، بنشینم غرق در اشک شوم، برای بودنت.
شاید سال ها زمان ببرد تا بفهمی بودنت برای من چه معنای شیرینی دارد، شاید هم هیچگاه متوجه آن نشوی. به هر نوعی که باشد مهم نیست، مهم آن است که هستی...
مراقب خوبی هایت باش.
زیبای روزهای زشتم؛ سلام
این روزها خیلی سخت و کند و بد میگذرد. هم برای من و هم برای دیگران.
اینجا هرکس برای خودش کوله باری از مشکلات دارد و هر کس فکر می کند بیشترین سهم برای خودش است. من هم. این جا در کنار مشکلات بیرونی که فکرم را به خود مشغول می کند؛ به دلیل مسائلی که در داخل برایم پیش آمده نگرانم. نگران خیلی چیزها. ناراحتی و مشکلات دیگران هم مزید شده برای این که غمگین تر باشم.
اما نه؛ من چیزی دارم، گنجی دارم که اگر کسی سخت ترین شرایط جهان را هم داشت؛ اندکی از آن بیم نداشت.
این جا من یادی دارم؛ یادی که برایم کافی است. یاد صدایی دلنشین، صورتی زیبا و از همه مهم تر قلبی "مهربان".
دلتنگ تر که می شوم دنبال بهانه ای می گردم تا صدایت در گوش هایم بپیچد، صورتت را در دستانم بگیرم و قلبت را بدست آورم. چه به قیمت صف طولانی تلفن باشد، چه به خستگی روزانه ام و ...
زیبایم،
روزهای زشتم را زیباتر کن...
همسر گرامی ام؛
سلام؛
این آخرین باری است که انقدر رسمی خطابت میکنم و سلام میگویم.
از فردا شب دستهایم برای صفت هایی که باید تو را با آن خواند باز است.
گفتم فردا شب!
یادت هست شبی که ماه برای رقابت با تو در آسمان قد علم کرد و در کهکشان محو شد،
انقدر پُر رو است که دوباره قصد زورآزمایی با تو را کرده،
و باز هم در شب چهارده که رخش کامل است.
دیگر نمی داند که تنها، نیمرخ تو چه غوغا ها که نمی کند... و چه اندیشه باطلی دارد!
اما امشب؛
نمیدانم باید بخوابم و استراحت کنم
جانماز بیاندازیم و خدا را شکر گویم
یا بیدار بمانم و فکر کنم!
خیالِ فردا را در سر بپرورانم و هِی کِیف کنم
از اینکه من از آن تو خواهم شد و تو از آنِ من.
خدایا یک فردا را فرصت بده؛
تا بمانم؛
تا این آرزو را به گور نبرم ...
همسر گرامی ام؛
سلام؛
آخه تو چرا انقدر خوبی؟!
پــ نــ: همیشه که نامه نباید بلند و گزاره ای باشد :)
همسر گرامی ام؛
سلام؛
فردا عازم خدمت مقدس سربازی هستم.
میخواهم از یک آرزو برایت بگویم. آرزویی که تنها تو توانستی آن را از سرم بیرون بیاوری؛
آن هم نه با حرف و نه با عمل؛
خودِ خودت، بودنت و آرزوی بودن کنار تو؛
این اتفاق را رغم زد.
بعد از اردوی جهادی در سال های اول دانشگاه که باعث شد دو هفته ای در شرایطی باشم که عادی نبود؛
همیشه در انتظار روزی بودم که سربازی ام فرا برسد و به جایی دور افتاده، خیلی دورافتاده اعزام شوم،
آرزویم این شده بود که دو سال از تهران و مسئولیت و همه چیز فرار کنم،
دو سال سخت که میشد در آن کلی فکر کرد.
به هرکسی میگفتم فکر میکرد عقلم پاره سنگ دارد و همه مواخذه ام می کردند تو هر جا که بخواهی،هر اداره ای، هر ارگانی در تهران، میتوانی بیافتی و مگر خلی.
اما آمدن تو و آن یک نگاه
همه معادلات را تغییر داد...
و همه جا سپردم که من میخواهم تهران باشم و باید باشم.
ولی
اصلا بگذار راستش را بگویم. آن یک ماه تلخ، اولین کاری که کردم تمام سفارش هایی که برایم کرده بودند را پس گرفتم و در این بین، چند نفری که برای من رو انداخته بودند، ضایع شدند و به قولی کوپن شان را سوزاندند.
ولی بعدتر که روزنه ی امیدی باز شد تمام تلاشم را کردم که بشود همین جا سربازی رفت.
حالا دیگر سربازی برایم جذابیتی ندارد. کل چیزی که از سربازی خواهم چشید دو ماه آموزشی بی مزه ای است که در پادگانِ سرِ خیابانمان هست که تازه یک ماه اول قرار است مقاومت به خرج دهم و موهای سرم را کوتاه نکنم،
و بیست و دو ماه باقی مانده را خیلی شیک و اتوکشیده کاری اداری کنم.
اما کجا؟
آن جا که تو هستی؛ دانشگاهی که قرار است سه سال دیگر در آن درس بخوانی.
و این یعنی برآورده نشدن آرزویم به جهنم، چرا که در جایی که تو هستی، آرزو معنایی ندارد...
مراقب خودت باش...
همسر گرامیام؛
سلام؛
امروز غذا کمی شور بود،
ولی خیلی بهم چسبید...
ممنون
همسر گرامی ام؛
سلام؛
سالهای سال یاد گرفته بودم، نمازم که تمام شد، به سجده بیافتم، تمام نعمت هایی که او داده است را در نظر بیاورم و سه بار بگویم: شکرًا لله
اما باید اعتراف کنم از وقتی تو را به من داده است دوبار این کار را می کنم؛
یکبار برای تمام چیزها و یکبار برای تو ...