همسر گرامی ام؛
سلام؛
سال ها قبل را به یاد داری؟
آن روزها و ماه ها که برای رسیدن به یکدیگر، چه رنج ها و سختی هایی را متحمل شدیم!
یادم هست که تا چند روز بعد از اینکه سر سفره عقد بله گفتی و خیالم را یکسره راحت کردی،
بله دقیقا تا چند روز، دیگر نمیدانستم از خدا چه بخواهم؛
انگار که به هرچه در زندگی می خواستم رسیده ام.
یادم رفت؛ می خواستم بگویم اگر آن سختی ها را نمی کشیدیم چه ازدواج بی مزه‌ای می‌شد! از همان ها که دوست هایم و دوست هایت کرده اند. البته این حق را به تو می‌دهم اگر این را قبول نداشته باشی و دم از آسیب ها و ناراحتی هایی که در آن دوران به تو وارد شد بزنی،
اما باید قبول کنی آدم های خاصی مثل تو، ازدواجشان هم باید خاص باشد و اصلا اگر خاص نبودی که اینقدر برای رسیدن به تو رنج نمی کشیدم.
این روزها دارم به این فکر میکنم چندسال دیگر که امیرعلی به سن ازدواج می رسد و باید برایش آستین بالا بزنیم رفتار ما چگونه خواهد بود؟!
و اینکه چطور پدر و مادری برای او خواهیم بود. آیا بدتر و پراشتباه تر از پدر و مادرمان یا خوب تر از آنها؟
فکر میکنم باید خیلی روی این موضوع فکر کنیم...
مراقب خودت باش.