امشب؛
بعد از همان حرف های آخر؛
نگاه و این حرف ها را می گویم؛
در مسیر برگشت؛
چه در اتوبان حکیم، چه رسالت و چه صیاد،

ماه حسودی‌اش شده بود و هی طنازی می کرد؛
از همان عشوه های دختری که میگفتی در فیلم جمعیت دیده بودی؛
آخر از حمام که نیامده بود بیرون. چهارده روز صبر کرده بود تا قرص کامل گردد.

میدانی چیست؟!
اگر دروغ نگفته باشم
شاید یکی دو بار نگاهم به‌اش افتاد.
ولی
شاید نمی داند؛
هرچقدر هم تلاش کند
به گرد پشت پایت هم نمی‌رسد...