خب اینکه یکی بیاید صاف بشیند روبهرویت و بگه میخوام بهت بگم چه شخصیتی داری
و اصلا کارش این باشه
ترسناک به نظر میاد؛
طوری که اینو بهش میگویی: میترسم.
یکی یکی شروع میکنه، از ویژگی های مثبت
همش درسته ...
و بعد از آن منفی ها
دانه دانه
نقاط ضعف
چقدر خوبه یک نفر اینها را بگوید.
قبلا ترها که دوست داشتم جامعه شناسی بخوانم پیش خودم میگفتم:
چه جالب! یعنی دانشی وجود داره که بفهمه درون یک جامعه چه خبره و چی به چیه؛
و چند به چنده؟!
بعدها جلوتر رفتم و فهمیدم میشه. سخت میشه ولی میشه.
فهمیدم همین الانش کلی جامعه شناس داریم که قدر یک آرایشگر نمیداند چه خبر است
و خب یکی دو نفری هستند که میدونند. واقعا میدونند.
امروز پیش این روانشناس یا مشاوره یا هرچی دوباره به اینها فکر کردم.
ناراحت شدم ولی دوباره فکر کردم و دوباره و دوباره...
و دیدم میشه...
از دیروز که مستند رویاهای دم صبح را دیدم ـ که البته خیلی بد و ضعیف بود ـ
دارم به اون دختره فکر میکنم، همونی که سیبیل داشت
همون که میگفت اگه بچه دار بشم و پسر باشه میکشمش.دارم به این فکر میکنم با شخصیت و خصوصیاتی که من دارم فقط میتونم چنین دختری را خوشبخت کنم و بس. جمله بسییییارجوگیرانه بود. پسش میگیرم
چقدر این دیالوگ فیلم خبرچین خوبه : من واقعا نمیدونم چرا این کار را کردم...
شخصیتت رو رو میکنه !
آدم میترسه از خودش :))