یاد گرفته بودم از یک تا هزار بنویسم.  تقریبا جمع و تفریق هم بلد بودم.
شاید این باعث شد که من خیلی زود به یک کاسب تبدیل بشم.
از این سال به بعد من اجازه رفتن به کوچه را داشتم، هرچند نه خیلی.
اون موقع کوچه ها و مخصوصا کوچه ما پر بود از بچه های مختلف از هر سن.

من از آقا هادی (شوهر طاهره یا همون منصوره،دختر عموم) طرز ساخت فرفره را یاد گرفتم.
اون روزها سخت مسحور این وسیله بازی شده بودم و تا می توانستم فرفره درست میکردم.
بچه های کوچه سخت دلشان میخواست.

یادم نیست ایده ی خودم بود یا کسی دیگر؛
تعداد زیادی فرفره درست کردم و آن ها را به بچه های محل فروختم.
دقیقا یادم هست هرکدام ده تومان.

کم کم من به یک فرفره فروش تمام عیار تبدیل شدم و برای خودم ابزار کار پیدا کردم.
یک استوانه ی آلومینیومی که صندوق یا همان دخل من بود و یک جعبه سوراخ دار که فرفره ها را درون آن می گذاشتم.
کم کم که کسب و کارم رونق گرفت و بچه های محل های دیگر برای فرفره خریدن به سراغم آمدند از کاغذ رنگی و حصیرهای مرغوب تری استفاده کردم.
با پول توی جیبی ام مواد و وسایل میخریدم و با پول فروش خوراکی (البته خوراکی ها را مخفیانه میخوردم)
تقریبا دیگر حساب و کتاب را یاد گرفته بودم و همه توقع داشتند سال آینده با اینکه ۲۱ روز کم داشتم مرا به مدرسه راه بدهند.
نمیدانم وجه تسمیه اش چه بود اما از آن موقع به بعد آقا هادی به من می گفت حسین قوی‌ (یا حسین گبی به تلفظ خودم).
من نه حسین بودم و نه قوی.

البته وضعیت فرفره فروش خیلی زیاد طول نکشید و بعد از مدتی همه یاد گرفتند که فرفره چگونه درست می شود.


مادر من اهل کاشان است. البته فقط در آن جا به دنیا آمده و بقیه عمرش را در مهاجرت خانواده اش به تهران گذرانده است.
عموها و عمه مادرم به انضمام بچه هایشان و البته نن آقا که وقتی من دو ساله بودم از دنیا رفت تنها فامیل های ما در روستایی خشک و کویری در اطراف کاشان به نام "نوش آباد" هست. لازم به ذکر است این روستا مانند هر روستای دیگری شهید پرور است و اصلا یکی از عموهای مادرم هم به نام عمو قاسم شهید شده است.

عموهای مادرم عمدتا کشاورز یا دامدار بودند و هر سال ما یکی دو مرتبه به آنجا می رفتیم.
من عاشق گله بودم و در آن سال زیاد با پسرعموها به همراه گله به صحرا می رفتم. به گواه شاهدان چنان دنبال گوسفندان می دویدم که از آنها جلو می زدم و همه دنبال من بودند تا گله. هنوز هم معتقدم اگر بچه های امروز آن طور که من می دویدم و لپ هایم مثل گل سرخ می شد؛ فرصتی برای تخلیه انرژی پیدا می کردند آنقدر پدر و مادرها از بچه دار شدن نمی ترسیدند.
هنوز هم طعم شیر تازه گاو عمو اکبر زیر زبانم هست.
هنوز هم الاغ سواری با خر عمو اکبر که من را با آن تا باغ می برد که میوه و سبزیجات تازه بچینیم یادم هست. 
هنوز هم واکنش عمو عباسعلی وقتی یکی از خروس هاش بی جهت به من پرید؛ و خواست اون رو برای این حرکت‌اش بسمل کند را به خاطر دارم.
رفتن به بقالی عمو ابراهیم و خوردن هر چیزی که دلت می خواست.
و ماه منظر...

ماه منظر دختر جوانِ عمه‌ی مادرم بود که کل روستا حسرت داشتنش را داشت. پدرش مرده بود. خیلی مهربان بود.
و قیافه‌اش مثل Frida 
ابروی کمانی و پیوسته با گیسوانی سیاه و بافته تا پشت زانو و یک خال زیبا روی صورت.
به هر حال او قالی میبافت و جوجه کشی می کرد. و آن سال دو تا از جوجه های تازه به دنیا آمده اش را به من داد. البته پیش خودش ماند و آنها را برای من بزرگ کرد و هر بار وضعیت آن ها را به من گزارش می داد.

الان او یک پیردختر است... عمو عباسعلی هم در آتش سوخت...